توضیح: آنچه که ذیلا آورده می شود خلاصه ای از فصل دهم بخش سوم کتاب خداوند اشرف از ظهور تا سقوط (چاپ دوم – ۱۳۹۶) بقلم آقای سیدحجت سیداسماعیلی عضو پیشین شورای مرکزی مجاهدین است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و انتشار یافته است. این مطلب با کمی تلخیص در دو قسمت به مخاطبان ارائه می گردد.
قسمت اول:
. . . کودکان هم مثل سایر اعضای فرقه مجاهدین بخشی از پروژه رجوی در رسیدن به اهداف فرقه محسوب میشدند. کودکان در تشکیلات فرقه ای مجاهدین، هم بد بودند و هم خوب، بد زمانی که مانع از تحت استثمار قرارگرفتن تام و تمام پدران و مادران شان بدست فرقه میشدند و خوب زمانی که خود آنها هم میتوانستند وسیله ای در دست فرقه برای تحقق هرچه بیشتر امیال رهبری شوند. این استفاده ابزاری و دوگانه از کودکان در واقع آن روی سکه وقاحت و بی شرمی، و بی عاطفه گی رهبری مجاهدین را نشان میدهد که در تاریخ ایران بی سابقه است. استفاده ابزاری از کودکان در مجاهدین سابقه طولانی دارد بنحویکه کودکان شیرخوار هم از نگاه ابزاری رجوی در امان نبودند و اگر به روزهای بعد از شروع فاز نظامی در ایران برگردیم اصلی ترین محمل و عادیسازی اعضای مجاهدین برای تردداتشان کودکان معصوم و بی گناه بودند. بدین ترتیب کودکان زیادی در اثر درگیری اعضای مجاهدین با نیروهای امنیتی رژیم یا کشته شدند و یا بر اثر کشته شدن پدر و مادر قلابی شان در صحنه باقی ماندند و آنها هرگز پدر و مادر واقعی شان را پیدا نکردند.
در سال ۱۳۶۰ و بدنبال اعلام جنگ مسلحانه و نظامی شدن جو حاکم بر کشور تعداد زیادی از اعضا و هواداران مجاهدین نیز بدلیل ترس از دستگیری و زندان و اعدام تصمیم به خروج از کشور گرفته و راهی کشورهای اروپائی شدند. آنها بهنگام ورود به این کشورها و برای تکمیل کیس های پناهندگی خود نیاز به حمایت و تائید مجاهدین داشتند تا بتواند پاس پناهندگی بگیرند و همین امر باعث میشد که آنها از همان بدو ورود به کشورهای اروپائی به مجاهدین وابستگی پیدا کنند.
سازمان بدنبال شکست تمام عیار در عرصه نظامی و فاز جنگ مسلحانه و چریک شهری در داخل کشور و برای ادامه حیات خود مجبور شد باقی مانده نیروهای خود در کشورهای اروپائی و … را هم راهی کشور عراق کند.
رجوی در خاک عراق نیاز به نیروی بیشتری برای ادامه جنگ خود با رژیم داشت. رجوی تلاش کرد با راه اندازی انقلاب ایدئولوژیک و تحمیل رهبری مادام العمر خود بر تشکیلات کاری کند که هیچ نیرویی حق اعتراض به خط و خطوطی که او میخواهد در تشکیلات پیش ببرد نداشته باشد و با دست باز بتواند اهداف فرقه را در یک سرزمین فراموش شده به پیش ببرد و به همین دلیل قرارگاه اشرف را بعنوان آرمانشهر خود بنا نهاد و تمامی هواداران سازمان را از سراسر جهان برای رفتن به عراق فرا خواند. خانواده هایی که زمانی با فرزندان خود از ترس جانشان ایران را ترک و به کشورهای اروپائی پناه برده بودند حال میبایست گروه گروه مجددا برای تحقق اهداف رهبری فرقه به سوی عراق سرازیر میشدند.
بدین ترتیب سازمان تحت پوش انقلاب ایدئولوژیک تقریبا ۹۰ درصد اعضا و هواداران سازمان را به جز تعدادی کم که برای کارهای خارج کشوری نیاز بودند بقیه را روانه خاک عراق کرد.
حضور اعضای مجاهدین با فرزندانشان در خاک عراق خود مشکلات دیگری را روی دست سازمان میگذاشت و جدای از حفظ و نگهداری آنها و حل و فصل مسئله استقراری شان مانع جدی برای پیشبرد اهداف رهبری محسوب میشدند.
اصلی ترین جرم کودکان از نظر رهبری این بود که حضور آنها در تشکیلات این است که آنها مانع از اطاعت بی چون و چرای پدران و مادران از رهبری فرقه میشوند و بعبارتی حضور فرزندان در تشکیلات باعث میشود عواطف والدین به سمت فرزندان کانالیزه شود در حالیکه همه باید تمام عواطفشان را نثار رهبری کرده و تنها او را دوست داشته باشند و برای او بمیرند. بنابراین کودکان مانع جدی در سر راه پیشبرد آنچیزی که از نظر رجوی «جنگ تمام عیار» خوانده می شد، بودند و تنها راه ، جداسازی فیزیکی و قطع این پیوند عاطفی بین والدین با فرزندانشان بود.
انقلاب ایئولوژیک سال ۱۳۶۴ خود شروعی برای رساندن والدین به ترک فرزندانشان بود که در سال ۱۳۶۸ و بدستور رجوی که گفت همه باید همسرانشان را برای رسیدن به رهبری طلاق بدهند ، به اوج خود رسید.
در همین رابطه میخواهم به بخشی از مصاحبه خانم بتول سلطانی از اعضای سابق شورای رهبری که بعد از سقوط صدام از مجاهدین جدا شد اشاره کنم.
خانم سلطانی در پاسخ به سوالی در مورد نحوه ارتقای وی به مدارج بالای سازمان، گفت: شاخصهای رشد در تشکیلات سابقه آرمانگرایی و آزادیخواهی نیست، اتفاقا اکثر اوقات اینگونه فاکتورها به ضد خودش تبدیل میشود. شاخص ارتقا در تشکیلات مجاهدین به تبعیت از مناسبات و اثبات حل شدگی در رهبری تشکیلات خلاصه میشود. زمانی که برای همیشه از همسرم طلاق گرفتم، فرزندان خردسال خود را رها کردم و در تمامی نشستهای ایدئولوژیک اثبات کردم که از انقلاب مسعود و مریم عبور کردهام، عضویت در شورای رهبری (بالاترین رده تشکیلاتی) به من ابلاغ شد.
بنابراین مرحله دوم انقلاب در سال ۱۳۶۸ و با طلاق همسر در تشکیلات شروع شد و زمانیکه رهبری پای آنرا در تشکیلات سفت کرد ، سراغ جداسازی فرزندان از والدین رفت و بتدریج زمینه آنرا در تشکیلات فراهم نمود و یکی دیگر از شاخص های رشد در تشکیلات برای اعضا فرقه را ترک فرزندان قرار داد.
بدین ترتیب پروژه انتقال کودکان به خارج از کشور در سال ۱۳۶۹ و به بهانه جنگ کویت و احتمال بمباران قرارگاههای مجاهدین و از بین رفتن کودکان طراحی و به اجرا در آمد.
در گام بعدی این کودکان از طریق مرز زمینی به کشور اردن منتقل شدند و سپس به کمک حاکمیت وقت اردن به پادشاهی ملک حسین که هم با صدام و هم مجاهدین رابطه خوبی داشت این کودکان به کشورهای اروپائی ، اسکاندیناوی ، استرالیا، کانادا و آمریکا منتقل شدند.
در اینجا به گوشه ای از وضعیت این کودکان در کشور آلمان از کتاب «مجاهدین خلق در آئینه تاریخ» که در بهار سال ۱۳۸۲ توسط مهندس علی اکبر راستگو به رشته تحریر در آمده است اشاره می کنم. لازم بتوضیح است که آقای مهندس علی اکبر راستگو یکی از مسئولین بخش روابط خارجی سازمان در کشور آلمان بود. وی در زمستان سال ۱۳۶۶ از سازمان مجاهدین اعلام جدایی کرد. آخرین سمت وی در کشور آلمان و در بخش دیپلماسی، تماس با وزراء و نمایندگان پارلمان های غربی در کشورهای آلمان، اتریش ، سوئیس و لوکزامبورگ بود.
« … سهمیه آلمان حدود ۳۰۰ کودک بود که اکثرا با پاسپورت جعلی و همراه افرادی که پاسپورت های واقعی یا جعلی داشتند وارد خاک این کشور کردند.
در تقسیم بندی بعدی از این تعداد حدود ۲۰۰ تن را در شهر کلن که مرکز فعالیت های سیاسی و جاسوسی مجاهدین بود در پایگاههایی چون حاتمی و موسوی و نیک حسینی و محمدی اسکان دادند. بقیه را نیز به ضرب و زور به خانواده های هوادار سازمان سپردند، تا از این طریق حلقه های وصل این هواداران را با سازمان محکم تر کنند. بعضی از این کودکان برای این خانواده ها جا افتادند و این افراد را به عنوان خانواده جدیدشان پذیرفتند … بیشتر این کودکان در حرمان شدیدی که به دلیل جدایی اجباری از پدر و مادر اصلی شان بود، با همین خانواده ها هم نمی ساختند…
در مورد کودکان و نوجوانانی که در پایگاههای مجاهدین در شهر کلن آلمان اسکان داده شدند وضع بهتر از این نبود. در هر اتاق تعداد ۱۰ تا ۲۰ تن از آنها را با سنین تقریبی ۲ ماه تا ۱۵ سال جای داده بودند. آنان میبایست ضمن تحمل فشارهای عاطفی و روحی، تحت تعلیمات تشکیلاتی و ایدئولوژیک نیز قرار میگرفتند. در این رابطه انواع اذیب و آزار و فشارهای روانی و عاطفی و تربیتی بر این کودکان و نوجوانان روا میشد.
کودکان به بیگاری در درون پایگاه و به کارهای جمعآوری پول از مردم در خیابان ها گمارده میشدند.
کودکان در تمامی فرقه ها از جمله داعش نیز قربانی مطامع رهبران این گونه فرقه ها می شوند.
خانم نادره افشاری از جداشدگان مجاهدین که مدتی بعنوان مربی کودک در این پایگاهها کار کرده است کتابی به نام «عشق ممنوع» نوشته و مشاهداتش را مکتوب کرده است. در این کتاب به ویژه در مورد برنامه روزانه این کودکان و نوجوانان در یکی از پایگاههای مجاهدین در شهر کلن می خوانیم:
«در نظر بیاورید خانه ای را که دوازده اتاق دارد. دو اتاق بزرگ به سالن غذاخوری، نمازخانه و اتاق سرود. یعنی اتاقی که در آن صبحگاه و شامگاه اجرا می کنند، تقسیم شده است. سه اتاق هم دفتر کار مسئولین پایگاه است. یک اتاق هم محل امداد، یعنی امور پزشکی و کمک های اولیه. در بقیه اتاق ها این کودکان باید براساس تقسیم بندی سنی و پسر دختری زندگی کنند. در حالیکه دولت آلمان هزینه نگهداری و خورد و خوراک بچه ها را در حد مطلوب پرداخت میکند. این بچه ها باید در فقر شدید و فقدان امکانات، روی زمین و تنگ هم عین زندان می خوابیدند.
برای صبحگاه و شامگاه به جای شیپور، نواری پخش می کردند که مارش است و معنایش این است که برای اجرای صبحگاه و شامگاه آماده شوید. در قرارگاه اشرف و سایر پایگاههای مجاهدین ، بزرگترها باید جلو عکس های بزرگ مسعود و مریم به صف بایستند و سرودهای مختلف از جمله سرود فرمان مسعود را بخوانند و بعد هم با هم فریاد بکشند: ایران رجوی رجوی ایران، عین همین کار را بچه های بی گناهی هم که هنوز نمی دانند و یا نمی دانستند چه بلایی دارد بر سرشان می آید باید انجام بدهند. از هفت ساله بگیرید تا هیجده ساله ، برای اینکه بچه های مردم شستشوی مغزی شوند. به رهبری و امامت «عمو مسعود» ایمان بیاورند تا وقتی بزرگتر شدند دوباره برگردانده شوند به عراق و نیروی خالص رجوی از کار درآیند.
بچه ها مجبور بودند نماز بخوانند، مدام با برنامه منظم بنشینند نوارهای ویدئویی «عمو مسعود و خاله مریم» را ببینند و دختران هم باید روسری می گذاشتند، چون مدرسه رفتن در آلمان اجاری است. هرکدام از بچه ها که به اداره جوانان معرفی می شدند، یعنی از حالت قاچاقی زندگی کردن در می آمدند به مدرسه می رفتند این مدرسه اجباری برای دستگاه رجوی مشکل بزرگی بود . وحشت داشتند که بچه ها در برخورد با دو فرهنگ و دو شکل کاملا متفاوت زندگی، تحت تاثیر فرهنگ اروپائی و یا به قول خودشان فرهنگ بورژوازی قرار بگیرند و لچک ها را بردارند که بالاخره هم برداشتند و به کل دستگاه رجوی دهن کجی کردند و به آن طرف غلتیدند. مسئله این نبود که دستگاه رجوی نمی توانست این بچه ها را به اداره جوانان معرفی نکند چون برای بالا کشیدن حقوق پناهندگی آنان نقشه کشیده بود.
امکانات خواب و اسباب بازی و وسایل مدرسه و رخت و لباس این بچه ها به قدری تاسف آور بود که میشد انگاشت که طفلکی ها در اطراف میناب و سیستان و بلوچستان گیر کرده اند . آن زمان که من در کردستان بودم کردها با آن همه محرومیت و فقر طاقت فرسای اقتصادی ، از نظر رفاهی به مراتب از این بچه ها که دولت آلمان با حتساب خورد و خوراک و پوشاک و حق مسکن ، بابت هر کدامشان بطور متوسط هزار مارک – غیر از حق بیمه – می پردازد ، بهتر زندگی می کردند.
از بچه ها چنان بیگاری می کشیدند که هیچ وقتی برای درس خواندن نداشتند از این گذشته بحران های عاطفی و حمل تناقض طاقت فرسای میان فضای پایگاه و محیط و مدرسه و جامعه آلمان ، هیچ تمرکزی برای درس خواندن بریشان باقی نمی گذاشت . اگر این بچه ها درس نمی خوانند ، کودن نیستند و ضریب هوشی شان پائین نیست ، علتش این فشارهای غیر انسانی است که در قلب اروپای مرکزی به این فرزندان ستم دیده ایران وارد میشود.
تصور بفرمائید یک حرمسرای کهن را که همه باید در آن روسری می گذاشتند . اگر یکی از برادران می آمد و نامه ای ، بسته ای ، چیزی می آورد، تا زنگ در به صدا در می آمد همه دختران باید توی راهروها به دنبال یک متر روسری می دویدند کسی حق نداشت بدون جوراب راه برود. آستینش را بالا بزند و یقه لباسش را باز کند. همیشه «شمر» یعنی خواهر اعظم آماده بود که بچه ها را تحقیر کند. تنبیه فیزیکی کند یا در یک اتاق از همان پایگاه را عملا بازداشتگاه کند.
از طریق تلقین و توضیح و تصویر و صدا ، و کوشش در ایجاد هیجان ها و اعتمادهای کاذب، سعی میکردند و می کنند تا این بچه ها را پر کنند از مسعود و مریم و از آنها انسانهایی مطیع و جانباز و گوش به فرمان رهبری بسازند. برای این بچه های خسته و مانده و منزوی و بحران زده که از کمبودهای شدید عاطفی رنج می برند، شب ها تا نیمه شب ، نشست می گذارند، از اسلام می گویند، از رهبری و مردم می گویند و از این که ما هیچ چیز نیستیم و هرچه داریم از رهبری است . بچه هایی را که باید از نظر ذهنی آزاد باشند و بازی و تفریح کنند و دنیا را بشناسند ، در رهبری خلاصه میکنند . برای رسیدن به این نتیجه ، آنان را در سخت ترین شرایط تربیت تشکیلاتی قرار میدهند عصرها هم که نماز جماعت بود و خبردار جلو تمثال مبارک رهبری ایستادن.
البته شرایط بیرون و رابطه بچه با مدرسه و محیط اروپائی ، رفته رفته چشم و گوششان را باز میکرد . بچه ها کم کم متوجه میشدند امکاناتی وجود دارد که متعلق به آنهاست و از ایشان دزدیده میشود. می دیدند جامعه دیگری وجود دارد که در آن آزادانه می توانند لباس بپوشند ، ارتباط اجتماعی برقرار کنند، با اطرافیانشان بدون مزاحم حرف بزنند و بچگی شان را بکنند بیرون از پایگاه بچه ها می توانستند بچه باشند . همین باعث شده بود که ماموران رجوی آنها را قانع کنند که اعمال و گفتار و ارتباط های یکدیگر را به آنها گزارش کنند و در واقع جاسوسی همدیگر را بکنند. این درست همان شیوه ای است که رجوی در مورد رزمندگان و مجاهدین به کار می برد. هر مجاهدی وظیفه دارد اعمال ، گفتار و همه حرکات مجاهد دیگر را بطور مشروح به مسئولین گزارش دهد . حتی اگر این مجاهد دیگر همسرش، برادرش ، پدرش وی یا خواهرش باشد.
در نتیجه ، خیلی از این بچه ها که با هم خواهر و برادر هم بودند اجازه نداشتند با هم تماس بگیرند. ارتباط دخترها هم خارج از پایگاه با هم ممنوع بود. بچه های معصوم مجبور بودند قاچاقی با همدیگر ارتباط بگیرند. که اگر مسئول پایگاه می فهمید پدرشان را در می آورد. هدیه هایی هم که بچه ها به هم می دادند ، فقط عکس های مسعود و مریم رجوی و فهیمه اروانی بود. هرگز اجازه نمی دادند بچه ها با هم و یا با مسئولانشان مانوس شوند. من بارها شاهد گریه و زاری دختربچه ها بودم که با هم حرف زده بودند و همین خواهر اعظم ، برده بودنشان زیر سین جیم که چرا با هم حرف زده اند و چه حرفی با هم زده اند . . . »
ادامه دارد
- نویسنده : سردبیر
- منبع خبر : سایت راه نو
Tuesday, 15 October , 2024