توضیح: آنچه که ذیلا آورده می شود خلاصه ای از فصل دهم بخش سوم کتاب خداوند اشرف از ظهور تا سقوط (چاپ دوم – ۱۳۹۶) بقلم آقای سیدحجت سیداسماعیلی عضو پیشین شورای مرکزی مجاهدین است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و انتشار یافته است.
قسمت دوم:
باز برگردیم به عراق و قرارگاه اشرف.
در سال ۱۹۹۷ میلادی برابر با ۱۳۷۶ هجری شمسی یعنی تقریبا یکسال پس از بازگشت مریم از اروپا به عراق و با توجه به آغاز بحران نیرو در سازمان، و بویژه بعد از شکست مفتضحانه پروژه «عملیات راهگشایی» که یک پروژه عظیم نیروگیری از ایران بود، به فکر افتاد کودکانی را که روزی آنها را به خارج از عراق و به کشورهای اروپائی فرستاده بود مجددا و با ترفند های مختلف و با سواستفاده از عواطف والدینشان هر تعداد از آنها را که بتواند مجددا به قرارگاه اشرف برگرداند.
این کودکان در سال ۱۳۶۹ بعد از مرحله دوم انقلاب ایدئولوژیک و طلاق های اجباری و فروپاشی خانواده در تشکیلات به بهانه خطرات ناشی از جنگ اشغال کویت توسط عراق علیرغم مخالفت خانواده هایشان از طریق اردن به اروپا و کانادا فرستاه شده بودند.
سازمان مجاهدین طی این مدت آنها را در کشورهای اروپایی و در کمپهایی جداگانه ای نگهداری کرد تا این افراد را زیر سایه آموزش های تشکیلاتی و مادران تشکیلاتی به عناصری “مجاهد” تبدیل کند تا بتواند در زمان مناسب آنان را نیز در جنگ با رژیم مورد استفاده قرار دهد. حال در اوج بحران نیروگیری در مجاهدین زمان بازگرداندن آنان به منطقه و حضورشان در میدانهای جنگ فرا رسیده بود.
لازم بذکر است که هیچ کدام از این کودکان مراحل قانونی مهاجرت فرزند خواندگی را طی نکرده بودند زیرا اکثر آنان با مدارک جعلی وارد این کشورها شده و سازمان با سوءاستفاده از عدم سختگیری ماموران فرودگاهها بر رفت و آمد کودکان، این کار را صورت داده بود.
تحلیل رجوی در دستگاه انقلاب ایدئولوژیک این بود که کودکان مانعی بزرگ در راه رهائی فکری پدر و مادرانشان و لاجرم سرسپردگی کامل آنان به شخص رجوی بعنوان “رهبر عقیدتی” این سازمان هستند. رجوی بر این باور بود که با دور کردن بچه ها از پدر و مادرانشان، انرژی نهفته در درون آنان آزاد شده و ضمن وفاداری شان به وی خواهند توانست در راه اهداف وی بجنگنند.
بازگرداندن این نوجوانان به قرارگاه اشرف در سال ۱۹۹۷ که تبدیل به ماشینهایی شده بودند که استقلال فکری نداشتند، خیانتی دیگر در حق همین کودکان بود. زیرا بسیاری از این نوجوانان پدران یا مادرانشان یا هردو را در عملیاتهای سازمان از دست داده بودند و البته این بازگشت نیز به هیچ عنوان به معنای بازگشت به آغوش خانواده نبود.
همچنانکه گفتم سرنوشت کودکان در تشکیلات مجاهدین داستان غم انگیزی دارد اگر روزی رجوی در تلاش بود که از والدین این کودکان در راستای اهداف فرقه ای خود سواستفاده کند و حضور کودکان در اشرف را مانع این طمع روزی خود میدید حال در اوج افلاس و درماندگی و دناعت و بی شرمی تمام طمع به جان همان کودکانی کرده بود که حال به سن ۱۶ – ۱۵ سالگی رسیده بودند و اینبار باید از والدین بعنوان طعمه برای آوردن بچه هایشان به مقر فرقه در قرارگاه اشرف استفاده میشد.
رجوی خیلی خوب میدانست که در هر صورت برای کشاندن پای مجددا آنها به مقر فرقه در قرارگاه اشرف نیاز به ابزاری نیرومندی دارد و آن چیزی نبود جز سواستفاده از عواطف والدین نسبت به فرزندانشان و عواطف کودکان نسبت به والدین خود. چرا که والدین اولین کسانی هستند که فرزندان میتوانند به آنها با طیب خاطر اعتماد کنند.
ضمن اینکه تاخیر در اعزام این نوجوانان باعث میشد که آنان به سن قانونی برسند و در آن صورت امکان خارج ساختن این افراد برای همیشه از بین میرفت، اکثر این نوجوانان قبل از اینکه تبعه آن کشوری که در آن ساکن بودند بشوند، توسط سازمان به عراق برگردانده شدند. این اقدام باعث شد که برگشت آنان به آن کشور بدلیل اسم غیر واقعی ثبت شده در مورد مدارک مهاجرت و نیز عدم تابعیت آن کشور دچار اشکال جدی شود.
بدین ترتیب این کودکان که در حدود ۹۰۰ نفر بودند قربانی امیال رجوی شدند و عمر و زندگی خود را در این راه از دست دادند.
بدین ترتیب رجوی پروژه ای را آغاز کرد که محصول آن کشاندن فرزندان اعضای فرقه از کشورهای اروپائی و آمریکا و دیگر کشورهای غربی به قرارگاه اشرف بود.
بدین ترتیب از ابتدای سال ۱۳۷۷ کم کم چهره های جدیدی در قرارگاه اشرف و دیگر پایگاههای سازمان دیده میشدند که قبلا حضور نداشتند که در اصطلاح تشکیلاتی به آنها میلیشیا می گفتند.
در اثر تغییرات سازماندهی قرار شد ارتش سوم و ارتش یازدهم در قرارگاه علوی – مخفیگاه رجوی در زمان جنگ کویت – در نزدیکی فیلق دوم عراق – شهر مقدادیه مستقر شود.
در همین رابطه تعداد حدود ۲۰ نفر از همین نفرات جدید که مصطفی رجوی (محمد) فرزند مسعود هم جزو آنها بود در ارتش سوم و یازدهم سازماندهی شدند . . .
من به سبب مسئولیتم در ارتش سوم در قرارگاه علوی با خیلی از این بچه ها از نزدیک و با برخی شان دورادور در ارتباط بودم و خیلی بهتر می توانستم وضعیت روحی و روانی آنها را درک کنم.
آنها تنها و با اعتماد به والدینشان به عراق آمده بودند آنها یقینا فکر میکردند میتوانند بعد از دیدن والدینشان مجددا به کشور مبدا برگردند و شاید هزاران آرزوی دیگر در ذهن داشتند که هرگز محقق نشد و هنوز نشکفته خیلی هایشان خاک سرد و بی روح قرارگاه اشرف را به آغوش کشیدند و جانشان را از دست دادند.
آنها هرگز فکر نمی کردند که چنین اتفاقی بیفتد . آنها تشنه محبت پدر و مادرانشان بودند. البته خوشحالی آنها از دیدن والدینشان در عراق و در قرارگاه اشرف زیاد طول نکشید. ترفند رجوی کارساز بود و او توانسته بود با سواستفاده از رابطه عاطفی والدین نسبت به فرزندانشان تعداد قابل ملاحظه ای از این نفرات را به کشور عراق و مقر فرقه در قرارگاه اشرف بکشاند.
آنها هرگز شاداب و خوشحال به نظر نمی آمدند. آنها از حضور در چنین فضایی متنفر بودند. ولی اجبارات تشکیلاتی مانع از هرگونه اعتراضات آنها میشد. آنها مجبور بودند به مرور به روند بازسازی فکری که در فرقه در جریان داشت تن دهند.
اقتضای سن شان ایجاب میکرد که همیشه آدم های بازی گوشی باشند.
آنها هنوز احتیاج به محیطی داشتند که بتوانند انرژی های جوانی خود را تخلیه کنند. آنها از هوش و استعدادهای خوبی برخوردار بودند ولی رجوی با سرکوب شدید و ایزولاسیون، آنها را وادار به کارهای طاقت فرسا و سخت نظامی میکرد.
آنها دوست داشتند همیشه باهم باشند و اصلا هیچ سنخیتی بین آنها و سایر اعضای فرقه وجود نداشت. حتی رفتارهای کلیشه ای و سرد و بی روح مناسبات فرقه آنها را سخت آزار میداد. آنها تنها در جمع خودشان خوشحال بودند چرا که می توانستند همدیگر را درک کرده و حداقل با خاطرات خوبی که با هم داشتند روزگار را سپری کنند. ولی آنها هرگز نمی دانستند که تمامی این خصوصیاتی که آنها از خودشان بروز میدهند در تشکیلات مجاهدین جایی نداشته و مجازات های سختی بهمراه دارد و تمامی این کارها تحت عنوان ارزش های دنیای بیرون و محفل گرایی بشدت پس زده میشود. تمامی حرکات و رفتارهای آنها در نشست های جمعی بشدت سرکوب شده و با تهاجم جمعی به آنها همراه بود. آنها بشدت از چنین نشست هایی متنفر بودند و هرگز تمایلی به شرکت در آن را نداشتند ولی اجبارات تشکیلاتی و قوانین سخت فرقه ای همیشه بعنوان یک اهرم فشار بالا سر آنها بود.
از میلیشیاها، روزانه چندین ساعت کار اجرایی کشیده میشد. آنها مجبور بودند در زیر آفتاب سوزان صحرای عراق تانک های قدیمی و کهنه را به بهانه آمادگی برای حمله نهایی به ایران شستشو داده ، تمیز کرده و برق بیندازند. آنها از حداقل استراحت برخوردار بودند و همیشه خستگی کار اجرایی و فشارهای روحی و روانی از چهره هایشان هویدا بود.
ما اغلب تعدادی از این نفرات را تحت امر گرفته و کارهایمان را در ستاد با آنها پیش می بردیم . آنها بچه های باهوشی بودند و به کامپیوتر و کارهای دیگر آشنایی داشتند. و هرکاری را که میخواستیم آنها انجام دهند با یکبار توضیح در مورد کار، آنها بخوبی از عهده آن بر می آمدند و انجام میدادند. آنها از اینکه حتی برای مدتی از کارهای سخت اجرایی خلاصی می یافتند و می توانستند در کنار هم در ستاد کار کنند خیلی خوشحال میشدند.
این بچه ها خیلی نیاز به عاطفه و محبت داشتند ولی در ملاء و فضایی که قرار داشتند تنها سرکوب بود که نثار آنها میشد. آنها روزانه باید با انبوهی باید ها و نباید ها مواجه شده و اجبارا آنها را علیرغم میل باطنی شان رعایت میکردند.
آنها باید هر روز مثل بقیه اعضای فرقه در نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی شرکت کرده و مورد انواع تهمت ها بویژه در زمینه محفل گرایی قرار میگرفتند. این بچه ها خیلی بهم دیگر علاقه داشته و دوست داشتند همیشه در کنار هم باشند. ولی در تشکیلات اینگونه تفکرات که بشدت با آن مبارزه میشد جایی نداشت و این بچه ها خیلی زود متوجه شده بودند که جایی که آمده اند نه تنها در کنار عاطفه و محبت پدر و مادری قرار ندارند بلکه بیش از پیش نیز تحت خصمانه ترین روش های حسابرسی نیز قرار میگیرند و همین امر باعث میشد خیلی از آنها در اثر فشارهای ناشی از رفتارهای چوب کبریتی و خشک و بی روح تشکیلاتی فرقه دچار افسردگی شوند.
حتی پسر خود مسعود رجوی هم در قرارگاه علوی بدلیل همین سخت گیری ها دچار شوک و مسئله شده بود و بشدت با برخوردهای تشکیلاتی و خط و مشی پدرش مخالفت میکرد او حتی نماز هم نمی خواند و کلا تیپ مذهبی نبود. گفتم من بدلیل کارم دائم با این بچه ها از جمله همین محمد رجوی برخوردهای زیادی داشتم . مسئول مستقیم او قدرت حیدری یکی از مسئولین قرارگاه یازدهم بفرماندهی پروین صفایی بود . او بدلیل وضعیت خاصی که داشت مستقیم به این فرد وصل شده بود او بشدت مخالف سیاست های پدرش بود و خود رجوی هم شخصا چندین بار با او در خصوص این مسائل صحبت کرده بود ولی با توجه به روحیاتی که او داشت بعید بنظر میرسید که قانع شده باشد و رفتارهای او نیز موید همین عدم تغییر او بود. در دروان پراکندگی و زمانیکه همه نیروها قرارگاه علوی را ترک کرده بودند محمد تنها کسی بود که در قرارگاه باقی مانده بود.
آموزش های نظامی و کارهای اجرایی سنگین که روزانه در برنامه آنها قرار داده میشد واقعا طاقت فرسا بود و دل آدمی را به درد می آورد که چگونه بچه هایی که باید در دانشگاهها مشغول تحصیل میشدند حال باید در بیابانها عراق آموزش نظامی دیده و یا هر روز مشغول شستن و سابیدن تانک های کهنه تی ۵۵ روسی و چینی تنها به بهانه آمادگی برای نبرد نهایی با رژیم ایران میشدند.
بچه ها هم بمانند بزرگترها باید با همان ساعت کار اجرایی در کارهای روزانه شرکت میکردند.
در فضای بسته و محصور قرارگاه علوی و انجام دادن کارهای اجرایی سخت که هر روز تکرار میشد برای آنها که اغلب در سنین ۱۶ – ۱۵ بودند واقعا طاقت فرسا بود؛ کار در آشپزخانه، کار در تعمیرگاهها، کار در سرویس تانکها و جاروکشی خیابانها و یا شرکت در تمرینات یگانی در زیر آفتاب مستقیم و مواردی از این دست دیگر جایی برای فکر کردن و اندیشیدن باقی نمی گذاشت. بنحویکه آنها دیگر طاقت و توان سرپا ایستادن را هم نداشتند و خستگی در چهره همه آنها آشکار بود.
به همین دلیل کار با نقشه و کامپیوتر و کلا کار ستادی برای آنها فرصت خوبی بود که حتی برای مدت کوتاهی هم شده بتوانند فشار کار اجرایی را روی خودشان کم کنند.
محمد محمدی هم یکی دیگر از این نگون بختی هایی بود که در بند این فرقه گرفتار آمده بود. وی بعد از سقوط صدام از دست فرقه رهایی یافت و داستان زندگی وی حتی به روزنامه های کانادائی هم کشیده شد.
او هرگز خوشحال بنظر نمی رسید. محمد در قرارگاه علوی و در ارتش سوم بود و هر روز و شب تحت کنترل مسئولین تشکیلات بود. چرا که او تنها و صرفا برای دیدن خواهرش سمیه که او را هم با فریب و صرفا برای گذراندن تعطیلات به خاک عراق کشانده بودند آمده بود و حال خودش هم گرفتار این تشکیلات شده و اجازه رفتن به کشور کانادا که در آن کشور پناهنده بود را نداشت.
او بشدت در تشکیلات مثل سایر کسانی که آنها را میلیشیا می خواندند تحت فشار بود. او همیشه مجبور بود به همراه یکی از مسئولینش که او را تحت نظر داشت در سطح قرارگاه تردد کند.
محمد بعد از دیدن خواهرش که زیاد هم طول نکشیده بود درخواست کرده بود که مجددا به کانادا برگردد ولی مجاهدین با برگشت او مخالفت کرده و او را مجبور به تبعیت از قوانین سخت فرقه کرده بودند. محمد فرد بی قراری بود و معلوم بود که تحمل شرایط سخت فرقه را ندارد و با روحیات او سازگار نیست ولی علیرغم مخالفت های وی تشکیلات او را مجبور کرد تا ۵ سال در تشکیلات فرقه بماند و سقوط صدام بزرگترین کمک برای رهایی او از چنگ فرقه بود.
ما در قرارگاه علوی هر روز شاهد این بودیم که محمد زیر سخت ترین تهمت ها و سرزنش های تشکیلاتی قرار بگیرد. او اصرار داشت که برود ولی تشکیلات او را متهم به خیانت میکرد و بدترین رفتارهای ممکن با او صورت میگرفت.
بدین ترتیب میتوان پی برد که فرقه مجاهدین تا کجاها پیش رفته است که در راستای رسیدن به قدرت و ثروت از هیچ چیز و هیچ کاری فروگذار نمی کنند. آنها انسانها را می کشند، عواطفشان را سرکوب و با احساساتشان بازی میکنند. همچنین به فرزندان آنها هم رحم نمی کنند. چرا که آنها تنها به یک چیز می اندیشند و آنهم رسیدن به قدرت است.
در دستگاه مجاهدین انسانها تا جایی قابل ارزش هستند که تنها منافع آنها را تامین کنند. آنها هرگز از کشته شدن انسانها اعم از مرد و زن پیر و جوان کودک و خردسال افسوس و تاسف نمی خورند. آنها هرگز به عواطف پاک و پدر فرزندی و فرزند مادری توجهی ندارند. آنها از هر کلمه ای که بوی عشق و زندگی می دهد متنفر و بی زارند . حیات آنها تنها در تاریک خانه های قرارگاه اشرف معنا و مفهوم پیدا میکند که تنها پیام آن قدرت و ثروت برای رهبران فرقه است.
گفتم مجاهدین از کشته شدن کودک خردسال هم افسوس نمی خوردند و عذاب وجدان نداشتند . یادم می آید در سالهای ۱۳۶۵ – ۱۳۶۴ و در فاز جنگ چریک شهری قرار بود یک زوج برای انجام عملیات همراه با کودکشان به ماموریت داخل فرستاده شوند و من عضو واحدی بودم که میبایستی آنها را به منطقه مرزی برده و از مرز رد می کردیم بدلیل این احتمال که ممکن است بچه هنگام عبور از منطقه جنگی و از زیر پایگاههای رژیم در منطقه حلبچه سرو صدا کرده و پایگاه متوجه حضور ما در منطقه شود ، لذا مسئولین توصیه کردند به کودک خردسال ۲ ساله قرص والیوم بدهند تا تمام مسیر را بخوابد و این کار را هم کردند. آنها مادر کودک را چنان تحت روند بازسازی فکری قرار داده بودند که در مقابل چنین اقدام ضد انسانی تشکیلات دم بر نیاورد . او مجبور بود مطابق دستورات تشکیلاتی رفتار کرده و هرچه مسئولین می گفتند را اجرا کند. بدین ترتیب فرزند خردسال این زوج که قرص خواب آور والیوم خورانده شده بود مثل یک تیکه گوشت بی روح در بغل مادرش که گویی به خواب عمیقی فرو رفته است راهی خاک ایران شد. تنها بعد از گذشت یکی دو ماه خبر کشته شدن زوج نگونبخت به تشکیلات رسید و حال سر این کودک خردسال چه بلایی آمده بود کسی خبردار نشد و اینها تنها بخش کوچکی از جنایات فرقه مجاهدین است.
حضور نوجوانان و جوانانی که تشکیلات آنها را میلیشیا می خواند شاید یک نمونه تاریخی از جنایات رجوی در حق نوجوانان این مرز و بوم باشد که توسط تشکیلات فرقه ای مجاهدین و با اعتماد به والدینشان و با فریب کاری تشکیلات پایشان به قرارگاه اشرف کشیده شده است.
آنها دائم در تشکیلات مجاهدین در معرض سرکوب و آزار و اذیب روحی و روانی قرار داشتند و به بهانه های واهی تحت انواع فشارها قرار میگرفتند. آنها مجبور بودند از کسانی که مسئول نامیده میشدند اطاعت کرده و از دستورات خشن و بی روح آنها اطاعت کنند. مخالفت با دستورات فرقه برای آنها همیشه دردسر ساز بود . به همین دلیل هم دائم در معرض تنبیه و سرزنش جمعی قرار میگرفتند ولی خیلی زود آنها یاد گرفتند که چاره ای ندارند و باید از دستورات فرقه اطاعت کنند.
بچه ها بر خلاف انتظار هیچ محبتی ، مهربانی در تشکیلات فرقه نمی دیدند . الگوی همه و بویژه همین نوجوانان و جوانان تازه وارد هم باید رهبری می بود و مسئولین تلاش میکردند که عواطف آنها را بسوی رهبری سمت و سو بدهند.
آنها علیرغم اینکه پدر و مادرانشان در کنار دستتشان بود ولی جرات ابراز عاطفه نداشتند چرا که همیشه انسانهای بی رحمی که تحت عنوان مسئول شناخته میشدند ناظر این صحنه ها بودند و میتوانستند گزارش بدهند و این گزارشات نیز برای آنها عواقب بدی داشت.
حضور این نوجوانان در تشکیلات جنبه های مختلفی داشت. تسلط آنها روی کامپیوتر و همچنین آشنایی آنها به زبانهای مختلف و کشورهایی که در آن اقامت داشتند خود حاکی از فاصله عمیق بین آنها و اعضای در بند فرقه بود. هرچند کسی در این رابطه چیزی را به زبان نمی آورد ولی وجود این فاصله و عقب ماندگی اعضای فرقه در تمامی زمینه ها بخوبی قابل لمس بود و این خود گویای خیلی چیزها از جمله نحوه نگرش فرقه به انسانها بود.
فرقه از موضوع علم و دانش تا آنجائی استقبال میکرد که صرفا در راستای پیشبرد اهداف فرقه باشد. در غیر اینصورت علم و علوم اعضاء، خود مانع حل شدگی اعضای فرقه در تشکیلات محسوب میشد . البته اگر در ماههای حضور این نوجوانان در تشکیلات علم و علوم آنها تازگی داشت ولی اگر کمی زمان میگذشت این جوانان هم آنقدر در قوانین سخت فرقه درگیر مسائل خودشان میشدند که تخصص آنها هم به باد فراموشی سپرده میشد و به عمد تشکیلات کاری میکرد که اصلا افراد به تخصص هایشان فکر نکنند مگر تشکیلات به آن تخصص احتیاج داشته باشد.
از نظر سازمان، اصلی ترین مشکل در مورد این بچه ها به زبان تشکیلاتی محفل گرایی آنها بود. همچنین آنها بسختی به قوانین فرقه تن میدادند. آنها تمایل داشتند که همیشه با هم باشند و دور هم جمع شده و بگو بخند کنند. ولی اینکارها خلاف قوانین فرقه بود. فشارهای شدید تشکیلاتی بویژه استفاده از اهرم فشار جمع که بشدت باعث ترس آنها میشد سازمان توانسته بود تا حدود زیادی آنها را در بند قوانین فرقه نگه داشته و آنها را به تبعیت از این قوانین فرقه وادار بکند لذا آنها کمتر در معرض دید، با هم ارتباط برقرار میکردند و سعی میکردند ارتباطات خود را با همدیگر در حضور بقیه نفرات علنی نکنند.
البته از فشار جمع نه از جمع خود اون بچه ها بلکه از جمع اعضای قدیمی تر که بشود آنها را به بیرحمانه ترین شکل ممکن تحت فشار قرار داد و ترساند استفاده میشد.
تشکیلات فرقه ای مجاهدین بنا بر سالها تجربه، در این زمینه بخوبی توانسته بود که با اعمال شیوه های ضد انسانی تمکین اعضای جدید را پیش ببرد و البته بدیهی است که این شیوه ها در مورد اعضای قدیمی، سخت تر و ضد انسانی تر اعمال میشد.
هر کسی که وارد تشکیلات میشد از جمله این بچه ها طی تنها چند هفته و حتی روز بخوبی وضعیت دستش می آمد که تفاوت ماهوی بین آن چیزی که گفته میشد و آنچیزی که در عمل اجرا میشود وجود دارد.
بنابراین داستان بچه ها در تشکیلات مجاهدین هم یک سریال غم انگیز است. چه مادران و پدرانی که آرزوی به آغوش کشیدن فرزندانشان را به گور بردند و چه فرزندانی که بدون اینکه محبت پدر و مادرشان را ببینند خاک سرد، بالین ابدی آنها شد و چه امیدها و آرزوهای این نوجوانان که توسط فرقه مجاهدین پرپر نشد و چه اشک هایی که در دوری فرزند و در خلوتگاه دل انبوهی پدران و مادران ریخته نشد و در این میان تنها و تنها دو نفر بودند که قلبی از جنس سنگ داشتند و هرگز اشکی بر چشمان آنها حلقه نزد و آنها مسعود و مریم رجوی بودند.
- نویسنده : سردبیر
- منبع خبر : سایت راه نو
Saturday, 8 February , 2025