نکته مهم اینجاست که تغییر از آزادیخواهی به دیکتاتوری در درون تشکیلات به نحو آرامی صورت میگیرد که هواداران متوجه نیستند و یا کمتر متوجه  میشوند.  در حالیه که شعارها و آرمان ها همان آرمان های قبلی هستند. فریادها و تریبون ها همچنان بدون تغییرند . . . اگر نقدی کنی برچسب بریده میخوری. سران سازمان به این باور و اعتقاد می رسند . . . با واژه ولایت می ستیزند ولی در عمل خود را ولی زیر دستان می شناسند. . .  لذا همه باید در آنها حل شوند و مطیع محض گردند و سران باید تقدیس گردند و شعارهای مقدسانه ای همچون ایران مریم، مریم ایران را به اوج می رسد!!!

نویسنده: اکبری چیانه

توضیح: این مطلب توسط  آقای اکبری چیانه فارغ التحصیل رشته حقوق به سایت راه نو ارسال گردیده است. نویسنده این مطلب خود زمانی از هوادارن سازمان «مجاهدین» محسوب میشد. برادر وی نیز قبل از وی در تشکیلات مجاهدین عضویت داشته است. آقای چیانه سالها در تناقض شعار و  عمل مجاهدین گرفتار بود که نهایتا با پی بردن به ماهیت فرقه یی و تروریستی این گروه  از آن دوری می جوید.  آقای چیانه تلاش کرده  است، تناقض بین عمل و شعار  مجاهدین را در قالب یک دیالوگ آموزنده بین خودش بعنوان یک هوادار  و یکی از دوستانش بعنوان مخالف این گروه به رشته تحریر در بیاورد.

این متن توسط هیأت تحریریه سایت راه نو تلخیص و ویرایش شده که در چهار قسمت در دید مخاطبان قرار می گیرد.

قسمت دوم:

این اولین باری بود که در طول سالهای دوستی مان او را اینگونه می یافتم ؛ محکم، استوار، راسخ و حق بجانب. البته از حق نگذرم هنرمند  آگاهی بود و من همیشه از او چیز یاد میگرفتم لذا برتری او برگ برنده ای بود تا جزبش شوم و ترکش نکنم.  بنظرم میرسد که مخصوصا قصد دارد روی افکار من کار کند و بخیال خودش میخواهد مرا از قید و بند افکار و ماجراهایی مثل هواداری سازمان رها سازد و من در آن موقع فهمیدم که از لحظه ی  برخوردم با او در درون حلقه ی مبهمی از احساسات عجیب و غریب و متضاد، گرایش، علاقه، دوری، نفرت، استقلال و وابستگی و خیلی های دیگه پا گذاشته ام. انتظار شنیدن حرفهای تازه ای علیه سازمان «مجاهدین»  خلق که برادر بزرگم سالهای گرانبها و جوانی خود را صرف عضویت و مبارزه برای آن سازمان نموده بود و عضویت او باعث هواداری و ایجاد علاقه و وابستگی من به این سازمان شده بود نداشتم. از این رو به خود نهیبی زده و پیش خود اندیشیدم و گفتم  تو که اطلاعاتت در مورد سازمان محدود است چگونه میخواهی در مورد کم و کیف آن مرا آگاه سازی ای ابله.

واژه ی ابله طوری از ذهنم عبور کرد که مرا به تفکر وا داشت برگشته و به او نگاه کردم یک آرنج خود را روی زانو تکیه داده و سر در کف دو دست نهاده بود و مات و مبهوت به من نگاه میکرد . از این نگاه حسی ساطع شد، احساس غم انگیزی مرا تکان داد.  اشتباه کرده بودم.  دوست من آدم منطقی بود او سزاوار واژه ی ابله نبود. بدون هیجان ولی با حرارت گفتم: گوش کن دوست من ساده صحبت خواهیم کرد بی بغض و کینه. او چشمانش را تیز کرد  و با ابروانی گره زده گفت:

البته و صد البته این طور خواهد بود من به خود اجازه نمی دهم در مورد کسی که حتی شدیدترین بدخواه من هست و دوست ندارد هیچ گاه سر به تنم باشد به بدی سخن برانم و بی انصاف و ناعادلانه در موردش حرفی زده باشم من یک معلم هنر هستم و عاشق اصلاح نه شیفته آزار و انتقام.

با شیندن این حرفها در میان صحبت هایش آمده و گفتم: فکر می کنم در وجودت نیروی خرابی داری که در من سخت اثر کرده است و با گفتن این جمله هر دو به آرامی خندیدیم و من ادامه دادم خدا آخر و عاقبت مرا به خیر کند انشاالله،  و او با خنده بلندتری که نشان از اعتماد به نفس فوق العاده اش بود پاسخ داد: مثل اینکه بالاخره تصمیم گرفتی با پهلوان توی مغزت دست و پنجه نرم کنی؟ این جرات و شهامتت قابل تحسینه سپس در حالتی که انگار داشت برای مباحثه و یا مناظره آماده میشد خودش را با اعتماد و اطمینان بیشتری روی صندلی جابه جا کرد. من وقتی این حالتها را در او دیدم گفتم وقتی تازه رسیدم درمانده بودی ولی حالا مثل اینکه شیر شدی. خنده بلندتری کرد و گفت: عجب آدم تیزبینی هستی.

دوست من و پس از آن خنده،  مکثی کرد و سپس افزود: میدونی انجام هر کاری در آدم به نسبت محتوا و موضوعش انرژی صرف می کند ولی اینش مهم نیست و به اعتقاد من مهم آن است که آدمی به صحت و سقم کاری که می کند واقف باشد انرژی های از دست رفته همیشه برای آدمی قابل بازیافت هستند.

من بدون اینکه به جمله آخرش اهمیتی داده باشم گفتم: خب مقدمه چینی بس است لطفا شروع کن گفت: خوب آقا قبول کن که این مقدمه چینی ها برای جلب توجه تو  لازم است.  به دلیل اینکه ما می خواهیم در مورد تشکیلاتی صحبت کنیم که انرژی زیادی برای ادامه حیاتش و آرمانهایش صرف کرده است و قرص و محکم روی اعتقاداتش ایستاده و این چیز ساده ای نیست و اکنون من و تو می خواهیم آن را با یک نگاه بی طرفانه نقد کنیم. بی طرفانه از حیث اینکه برادر جنابعالی داخل در سازمان است و عضویت او باعث ایجاد تعصب برای شما شده لذا بسیاری از رفتارهای ضد انسانی و ضد ملی و همچنین ضد ایرانی سازمان را نمی بینی.

در  نظر جنابعالی مردم ایران در تاریکی مبهم و اسارت و بند ناگسستنی گرفتار شده اند و زندگانی که برایشان درست شده فاقد زیبایی و ملال آور و تیره است و سازمان «مجاهدین» تنها گزینه ای است که سوار بر بال فرشته های نجات با فداکاذی جوانان سرشار از احساس که اکنون در زمان و مکان دنیای فانی به مردان و زنان سن و سال گذشته و کهنسال بدل شده اند در آسمان ایران پرواز نموده و زندگی روشن و رهایی بی قید و بند را برای مردم به ارمغان خواهند آورد این طور نیست؟ برای اینکه این سازمان و رهبرانش حالا دیگر سلطان افکار آشفته شما هستند مگر نه؟

گفتم: بله همینطور است ولی خواهش میکنم وارد معقوله من نشو حرف خودت را بزن…

او ادامه داد: زمانی سازمانی شکل میگیرد که اهداف عالیه ی انسانی دارد این شیوه شروع همه ی سازمان های آزادی خواه است.  هدفش مبارزه برای این حق ، که بتواند سنتهای کهنه را در هم بشکند و  چیزهای نوینی  ایجاد کند. دیکتاتوری زمان را مهار کرده و ارمغان دموکراسی را بیاورد… اما وقتی مدتی نسبتا طولانی سپری و سازمان در پیچ  و خم فشار و مقابله و زور و نبرد و عدم انظباق با اهداف اجتماعی قرار گیرد ناخود آگاه با آگاهی رهبرانش شکل و ماهیتش تغییر میکند. اندیشه ها تغییر میکند.  افراد سازمانی کم و زیاد می شود . چهره ها به جبر زمانه عوض می شوند.  اهداف تغییر می کند.  افراد قدیمی گاها مواضع سرسختانه و جبهه گیری های متعصب تری می کنند تا جایی که مرگ نیز جلودارشان نیست و  از آن به شهادت یاد میکنند.  سنگرها را محکمتر بنا میکنند و این روند تا جایی پیش میرود که یکدفعه متوجه می شوید همین سازمان در راه ارزشهایی که شعارش شده عملا سدی نهاده است که اعضا خود سازمان متوجه نشده اند و در این موقع است که در بین عمده هواداران این سوال مطرح میشود که اهداف و آرمانهایمان کجاست؟ و از همین روست که روح خلاقیت و صداقت در او ناتوان و زبون میشود و نیز از همین روست که سران سازمان مانند عده ای هراسان به تعجیل و شتابان در تکاپوی کاری هستند که به روحشان الهام گردد تا ایمان یارانشان را نسبت به آن بر انگیزانند. ولی چون تعصب و تک صدایی و تکبر و اندیشه ناقصی که در راستای سادگی های طبیعت طراحی شده است و نه در پیچیدگی های آن محدودشان کرده و افکارشان را در بند کشیده است جز خود نه کسی را میبینند و نه قبول میکنند.

تک صدایی سازمان «مجاهدین»  پرواضح هست.  عقیده ای که می گوید درهای ما به روی همه باز است لیکن بشرطی که موقع عضویت و هواداری افراد آنچه که سازمان میخواهد را تعهد کنند.

نکته مهم اینجاست که تغییر از آزادیخواهی به دیکتاتوری در درون تشکیلات به نحو آرامی صورت میگیرد که هواداران متوجه نیستند و یا کمتر متوجه  میشوند.  در حالیه که شعارها و آرمان ها همان آرمان های قبلی هستند.  فریادها و تریبون ها همچنان بدون تغییرند.  لیکن رفتار ها و توقعات سازمانی جور دیگری شده است و متعاقبا اهداف دگرگون شده است و رفته رفته اگر نقدی کنی برچسب بریده میخوری. سران سازمان به این باور و اعتقاد می رسند که  همه چیز را همگان نمی دانند یعنی خود برتر بینی و فقط آنها هستند که همه چیر را بهتر از سایرین می دانند و محیط به همه چیز هستند با واژه ولایت می ستیزند ولی در عمل خود را ولی زیر دستان می شناسند از فیزیک  و  متافزیک و مابعدالطبیعه از دین و شریعت و فلاسفه هر آنچه  در زمین و سماوات هست ادعای اکملیت و اشرافیت می نمایند.  لذا همه باید در آنها حل شوند و مطیع محض گردند و سران باید تقدیس گردند و شعارهای مقدسانه ای همچون ایران مریم، مریم ایران را به اوج می رسد!!!

دوست من مطمئن باش این یک ادا نیست حقیقتی محض است که هر چه بخواهند ردش کنند باز قابل اثبات هست،  نیست؟

من با حالتی گیج و واج آهی کشیدم و پاسخ دادم: اینکه میگویی تک صدا و متکبر به نوعی قبول دارم.

دوست من در حالی که آهی از درون میکشد گفت:

اما تو زود قبول کردی . سپس در حالی که دوباره نفسش را تازه میکرد پرسید؟ تو میدانی تکصدایی چیست؟ این سوال او ضربه ای به ذهن من و اندیشه هایم بود.  تازه داشت بنظرم میرسید که گستره مغز و اندیشه من چقدر محدود است. من خود را متعلق به گروهی با عزم و جزم راسخ می پنداشتم که از شهادت نفراتش جهت پرورش و بالندگی اعتقاداتش بهره می برد و خود را قوی و محترم میشمرد اما حالا انتقادی که هرگز فکرش را نمیکردم بسان تیری اخلالگر و با رسوخ به ستون مقاومت ذهنم مرا مردّد میساخت.  راستی گروهی  که قبلا قبله ی آمالم بود عیب و ایرادی دارد؟! تک صدا و منزویست؟!

کاش معنایش را عمیق تر میدانستم آیا تک صدایی ناشی از تکبر و همان دیکتاتوری است؟ به نظرم کم کم خود را میباختم و حضور ذهن خود را از دست میدادم . منطق دوستم برنده و کوبنده داشت رفته رفته خلع سلاحم میکرد.

ادامه دارد . . .

 

  • منبع خبر : سایت راه نو