نویسنده: اکبری چیانه
توضیح: این مطلب توسط آقای اکبری چیانه فارغ التحصیل رشته حقوق به سایت راه نو ارسال گردیده است. نویسنده این مطلب خود زمانی از هوادارن سازمان «مجاهدین» محسوب میشد. برادر وی نیز قبل از وی در تشکیلات مجاهدین عضویت داشته است. آقای چیانه سالها در تناقض شعار و عمل مجاهدین گرفتار بود که نهایتا با پی بردن به ماهیت فرقه یی و تروریستی این گروه از آن دوری می جوید. آقای چیانه تلاش کرده است، تناقض بین عمل و شعار مجاهدین را در قالب یک دیالوگ آموزنده بین خودش بعنوان یک هوادار و یکی از دوستانش بعنوان مخالف این گروه به رشته تحریر در بیاورد.
این متن توسط هیأت تحریریه سایت راه نو تلخیص و ویرایش شده که در چهار قسمت در دید مخاطبان قرار می گیرد.
قسمت سوم:
او با صدایی شبیه به خنده هه هی کرد و ادامه داد:
حالا بعدا به این سوال جواب میدهی. بگذار سوال دیگری مطرح کنم. شاید بتوانی جواب دهی. به خانم مرضیه فکر کن که محبوب هزاران هزار مردمی است که آهنگهایش را با دل و جان و عشق و علاقه گوش میدهند . سوال اینست او در مقابل این مردم چه وظیفه ای دارد؟ آیا او حق دارد در مقابل مردم هر کاری و رفتاری را که دلش خواست انجام دهد؟
خوب میدانی هنر تعاریف متعددی دارد ولی به زبان ساده رسالت هنر آنست که مردم را برای زنگی سالم تحریک کند. احساسات و تعاملات نیک و خواستهایی که معمولا آنها را خوب می نامند در وجود مردم کشف نماید. تمایلاتی که تمام پدیده های زندگی را در برمی گیرد و روح لطیف و انسانی آدمی را برای ادامه زندگی برانگیزد با کشف حجاب از مقابل دیدگان بشریت ایشان را با حقیقت امور آشنا سازد. حقیقتی که شیرین و لذت بخش است. وقتی انسان به آن دست می یابد زندگانیش سراسر مفهوم و زیبایی و بسیار ارزشمند می شود . چه زیباست رسالت هنرمندان. مرضیه نیز یک هنرمند است. لیکن او با هواداری از یک تشکیلات سیاسی، مبشر چه رسالتی برای مردم شد؟ او با این اقدام، خود را از دنیای آزاد ، به داخل چهارچوبی تنگ نظرانه و محدود اسیر و زندانی کرد. با این توصیف او دیگر چه میتوانست به مردم بدهد؟ او چگونه حس امید و زندگی را در مردم بیدار سازد؟! همان چیزهایی که سران «مجاهدین» همیشه ادعای دادنشان به مردم را دارند و هیچگاه نتوانسته اند مردم را بخود جلب کرده و از آنچه هستند بهتر نمایند.
آیا او حق دارد آرمان ها و مفاهیمی را که سازمان بواسطه آنها نیروهایش را جذب می کند و لیکن هرگز هیچکدامشان بر آنها عمل نمیکنند را تبلیغ نماید؟
حال اگر مرضیه و مرضیه ها اگر از چنین نکنند، و در مسیری که سازمان برایش مشخص می کند حرکت نکند، محکوم به بریده خواهند شد. در حالیکه قبل از این او یک انسان شریف و آزاده بود.
پس آیا راهی را که مرضیه رفته اشتباه نیست؟ او مدام داشت می گفت و می پرسید. و من در لابه لای حرفهای او هاج و واج مانده بودم بی آنکه حتی یک کلام سخنی گفته باشم. او دوباره ادامه داد و گفت:
همین قدر که شهامت داری و حرفهای مرا می شنوی نشانه خوبی از خردتت است. سپس خندید و دوباره ادامه داد: خانم مرضیه به عضویت سازمانی درآمد که دچار توهم انحصار طلبی در قدرت شده و مفهوم خطرناک دیکتاتوری دارد. آیا بنظر شما این رفتار سازمان دقیقا در مقابل دموکراسی قرار ندارد؟ اگر گروهی و یا رهبریت آن تا این حد شیفته قدرت برای خود باشد و علی رغم شعارهایش در عمل آنرا ثابت کند در واقع یعنی زور میگوید و این همان دیکتاتوری است.
روزی جوانان وطن با شور و اشتیاق فراوان و تحت تاثیر انقلاب ۱۳۵۷ ، به سخنرانی های رهبری سازمان گوش میدادند و امید به زندگی و سعادت دنیوی و اخروی خود را در لابلای سخنان او جستجو می کردند. در آن سخنرانیها عشق صمیمانه و آزاد اندیش پدیدار می گشت و روح جوانهای تشنه را سیراب میکرد. ولی به موازات زمان همه چیز تغییر کرد. لذا حکومت را برای براندازی و تهران را برای تصاحب نشانه رفتند. فریبکاری در بین شان رسوخ پیدا کرد و همه چیز رنگ فریب بخود گرفت. پیش گوییها و داوریها آغاز شد. هر قدمی که برداشته شد صرفا جهت براندازی بود. و اینکه در این میان چه کسانی زیان میدیدند برایشان مهم نبود. مهم این بود که آنان به خواست هایشان که در هسته مرکزی آن قدرت بود برسند. و اینکه در این میان چقدر باید هزینه داده می شد بازهم برای سران سازمان مهم نبود.
همکاریها با منفعت طلبان دنیا ضربه ای شدند برپیکر مردم و مردم تاوان پس دادند و بسیاری مسائل و مصائب دیگر که مغز پیامشان با یک نوع خفقان و دیکتاتوری ملون است. بتدریج این سازمان به جایی میرسد که به تار عنکبوتی تبدیل می شود که نه میشود تویش رفت و نه میشود از آن بیرون آمد . پیرامون افراد خود سدی میسازد پولادین و بر افکارشان تغذیه یک جانبه و تک صدا می کند و اینکه ما حقیم و هرصدایی غیر از ما ناحق است.
دگم و خشن و ملال آور و چقدر وحشتناک است سازمانی با این خصوصیت. انگار در تاریکی عقب عقب میرود و بر طبل استقامت می نوازد. به تظاهر و ریا میپردازد. لذا انعکاس پیام «مجاهدین» بهمین خاطر غم انگیز و تاریک می باشد. نور زیادی تولید میکند اما حرارتش اندک است و کسی را گرم نمی کند. لذا مردم نیز سراغشان نمی روند.
سازمان «مجاهدین» خلق واقعا تهی تر از آنست که بخواهد برای مردم ایران کاری کند و یا چیز با ارزش دهد . این سازمان در جنگهای شهری، ترور و آدم کشی تجربه زیادی بدست آورده است، اما تجربیاتش در استمداد مردم و مدیریت جامعه یقدری ناچیز است که نیاز به توجه دارد. وقتی در بطن فعالیتهای سازمان فرورفته و کنکاش میکنی آنچه گیرت می آید فقط لجاجت و دشمنی است. صلح و دوستی در ماهیت آن بی معناست.
ولی در ورای همه اینها آنچه که مهم است این است که سازمان خیلی زود از مرزهای سرخ اخلاق در پهنه سیاست عبور کرد. و در شکلی نامتعارف دست به «انقلاب ایدئولوژیک» زد.
حرکتی که او را از مردم و صحنه اجتماع ایران دور میسازد. زیرا بدینوسیله او روح اعضایش را سرد و ذهن آنها را کند و محدود می سازد.
حرکتی ارتجاعی که دقیقا در نقطه مقابل دموکراسی و اصول اخلاقی جامعه ماست.
بعد از این بود که شعار مسعود و مریم از دل این انقلاب سربر می آورد. که نشان اوج خودشیفتگی و کیش شخصیت در درون سازمان است که از همه استانداردهای یک جامعه دموکراتیک به دور است. حال این سازمان با این تناقص که به اندازه یک دره عظیم است شعار عدالت و آزادی هم سر می دهد ؟؟!!
حال در کجای این اقدام غیر متعارف اندکی از دموکراسی لحاظ شده است؟ معلوم نیست!
در چنین تشکیلاتی با چنین رهبری فکر می کنی نیروها چه بلایی سرشان می آید؟ نیروها وقتی مدتی راهی را رفتند و کاری کردند بشدت شرطی می شوند سپس کنترل برایشان وضع میشود و آنها (اعضا و هواداران) بسان رباط قابل برنامه ریزی می شوند و رفته رفته امکان بهبود را در خود نمی بینند. حال آیا این سازمان با این اعضا و هواداران می تواند برای جامعه ایران مفید باشد؟ و کاری مهم انجام دهد؟
دوست من چنان به ادعا ها و انتقاداتش مطمئن بود که براحتی میشد این اطمینان را از چهره او فهمید. او به صحبت هایش ادامه داد و گفت؛ باور کن دلم به حال اعضا و هواداران این سازمان میسوزد. دوست من به تو نیز دلم میسوزد که هوادار این چنین سازمانی بی بنیه شده ای! البته اعضا سازمان از بچه های نازنین همین سرزمین هستند لیکن نیازمند تر از آنی هستند که بخواهند و بتوانند به مردم این سرزمین چیزی بدهند. یعنی آنچه که از این مردم می گیرند بسیار بیشتر از آنی است که میتوانید به مردم پس بدهند.
تفاوت بسیار است. آنها همه چیز را به سیاه و سفید تقسیم می کنند. آدم ها یا خوبند و یا بد و جالب اینکه معیار شاخص بدی و خوبی هم خودشان است. هرکی با آنها باشد خوب و هرکی با آنها نباشد بد است. که اینهم از ویژگیهای تشکل های فرقه ای است.
آنان جز ترویج خشونت و تحمیل هزینه های سنگین بر سرمایه های این جامعه و پخش سم بی اعتمادی بین مردم ، چه کار دیگری کرده اند؟ چه گلی بر سر مردم زده اند؟ کدام پله ترقی را پیموده اند؟ کو کجاست نقش معلم گونه سازمان! به مردم چه آموخته اند؟
دوستم پر از حرارت و شور شده بود و یک ریز میگفت و می پرسید؟ پرسشهای او همچنون میخ توی مغزم فرو میرفت و رنجم میداد و چون حرفهایش ذهنم را بر آشفته بود. توان جواب دادن را از من صلب میکرد. راست گفته اند که شهامت انسان به زور بازویش نیست بلکه شهامت او به تحمل و قبول حقیقت است و هر چند آن حقیقت تلخ و نا شیرین باشد. پس جوابی ندادم و در سکوتی مبهم نگاهش کردم. او گرم تر از قبل باز ادامه داد …
حال بیا از منظر دیگر بنگریم ایشان در طول این سالیان باعث گردیده اند منابع مالی یا انسانی ثروتها و انرژی ها و حتی آرزوها و آمال بسیاری تباه گردد. ثروتهایی که می توانستند در مسیر پیشرفت این جامعه موثر واقع شوند. اعضای مستعد و پر از احساس این گروه که در جریان جنگ رهبرانش زندگی شان را باختند و به بیهودگی سپری کردند نمی توانستند مصداق وصیت عالمی که گفته است اگر عاشق مردم و میهنتان هستید در آرامش حاکم بر کتابخانه ها و آزمایشگاه هایتان به مطالعه و تحقیق و تفحص و در متن جامعه به کار و تلاش بپردازید. تا آن موقع که به پایان عمرتان رسیدید شهامت آن را داشته باشید که یک قدم جلوتر بگذارید و با خود بگویید من هر آنچه در توان داشتم برای مردم و میهنم بی دریغ انجام دادم و هیچ مهم نیست که کشورم در مقابل تلاشهایم به من پاداش دهد یا ندهد.
نگاه دوستم را که بمن ذل زده بود حس میکردم. لیکن به او نگاه نمیکردم چون از دیدن چشمهایش حس ناتوانی در من بیشتر میشد با هیجان و دلهره می فهمیدم که انسان در حین سادگی چقدر پیچیده است و چه بی راهه راه هایی را می تواند طی کند و من تا به امروز که به خود و دانش خودم اعتماد داشتم کم کم متوجه میشدم که چقدر ناتوان و زبونم و چه اندیشه های شگرفی که از درکشان عاجز مانده ام و به تدریج کبوتر فکرم سوی برادرم پرواز کرد و اندیشیدم به اینکه او نیز چه چیزهایی که نمی داند و فرصت دانستنش را از دست داده است.
دوستم ادامه داد ؛ من وقتی نوارهای مرضیه را شکستم و خاطره اش را به باد سپردم قبل از آن متوجه شده بودم که او دیگر نمی تواست با پیوستن به «مجاهدین» هنرمند مردمی باشد چون هنرمندان بی مرزند و به حدود و صغور و قومیت و ملیت و غیره تعلق ندارند و به قول سهراب سپهری در شعر …. آیا اینچنین نیست؟
مرضیه دیگر قادر نخواهد بود حس زیبایی و زندگی را در مردم ایجاد نماید و به زندگی مردم چیزی بیفزاید. چون با افکاری فاقد شکل و پیکره، ارزش و باور و اندیشه هایی چون؛ فدا، و احساساتی خشن، سرد و خاموش ، این کار بعید است.
هنرمند عاشق آفرینش، عاشق پویایی و زنده کردن است. عاشق خلق کردن زیستن و شاد زیستن و شاد کردن است. او می تواند با نیروی ابداع نمونه های که در زندگی نیست ولی برای آموختن لازم هست ایجاد کند. او قادر است طرق صلح و صفا و شان و صداقت را از میان سیاهی ها و کج روی ها و کج اندیشی ها و تمامی خواهی ها تمیز دهد و این رسالت بزرگ هنرمند است. مثل بسیاری از شعرا و ادیبان که هنرمندان بزرگ تاریخ بشریت هستند. لیک هم، وقتی هنرمندی رسالت خود را نادیده گرفت و خویشتن را اسیر و محدود ساخت و صورت و مخرج موضوع را تشخیص نداد کارش و هنرش چه ارزشی خواهد داشت و او چگونه خود را مستحق داشتن عنوان هنرمند خواهد دانست؟
او وقتی که بجای راه نمایندن اسیر بازیهای راه می شود و در این میان فکر و ذهن مردم را پر از ماجراهای بیهوده و عبث کرده و با تصاویر مقدسی که امروزه هیچ کاربردی ندارد، نه تنها لازم نیست بلکه مضر هم هست.
ادامه دارد . . .
- منبع خبر : سایت راه نو
Sunday, 13 October , 2024