منبع: کتاب خداوند اشرف از ظهور تا سقوط ، قسمت دوم: در قسمت اول گفتیم که کمبود نیرو یک مسئله جدی برای تشکیلات مجاهدین بود و با ورود این گروه به خاک عراق و پیوستن به ارتش صدام و با تغییر استراتژی از یک مبارزه سیاسی و پارلمانتری به شیوه تروریستی و مسلحانه و تغییرات بنیادین در هویت ایدئولوژیکی و بروز ماهیت فرقه ای در آن باعث گردید که مجاهدین در مدت کوتاهی در ایزوله کامل از ملاء اجتماعی شان قرار گرفته و با کمبود شدید نیرو مواجه شده و برای جذب نیرو به شیوه های فریب با انواع ترفند ها روی بیاورند.
بنحویکه این شیوه غیر انسانی جذف نیرو از دید «انستیتوی تحقیقات دفاع ملی (RAND) » سازمانی غیر انتفاعی آمریکایی نیز پنهان نماند و این موسسه در گزارشی تحت عنوان: «مجاهدین» خلق در عراق در مرداد ۱۳۸۸ – The Mujahedin-e Khalq in Iraq (AUGUST 2009) در گزارشی تحقیقاتی برای وزارت دفاع آمریکا، نیروهای چند ملیتی در عراق و نیروی ضربت ۱۳۴ (عملیات اسیر گیری TF-134) ، به ایدئولوژی خشونت آمیز، سیاست فریب ، تطمیع و تنبیه گروه تروریستی «مجاهدین» خلق پرداخته است.
در اینجا اولین شیوه جذب نیرو توسط مجاهدین تشریح می گردد.
۱ – استفاده از شیوه فریب با تشکیل تیم های شکار در کشورهای همجوار تحت عنوان شرکت های کاریابی:
در اواخر بهار سال ۱۳۸۳ قرارگاه مجاهدین را ترک و وارد کمپ آمریکائیان در همان قرارگاه اشرف شدم . این کمپ از ۶ بلوک تشکیل شده که بلوک شماره ۶ به بلوک سیاه در نزد آمریکائیان معروف بود. کسانی که در این بلوک نگهداری میشدند تقریبا کسانی بودند که همه نوع جرمی را در سطح کمپ مرتکب شده و یا از کسانی بودند که اغلب با نفرات دیگر باعث ایجاد درگیریهای شخصی میشدند که به آنها افراد پر خطر می گفتند. به همین خاطر مسئولین کمپ تلاش میکردند چنین افرادی را در یک جا جمع کرده تا سایر ساکنین کمپ در آرامش و آسایش باشند.
حال این افراد چه کسانی بودند ؟ این افراد کسانی بودند که روزی در قرارگاه اشرف و در قسمت پذیرش تحت عنوان نیروهای جدیدالورود و پذیرشی مجاهدین شناخته میشدند و تحت شدیدترین روند بازسازی فکری قرار داشتند تا با ایجاد تغییر در رفتار و کردارشان ، از آنها در راستای اهداف فرقه استفاده شود ولی سقوط صدام این فرصت را به رهبری مجاهدین نداد.
من با خیلی از این بچه در کمپ از نزدیک صحبت کرده ام و داستان آنها را از زبان خودشان و اینکه چگونه در دام مجاهدین گرفتار آمدند را از نزدیک شنیده ام که واقعا جای تاسف و تاثر فراوان دارد که چگونه تشکیلات مجاهدین و با یک کار مافیایی این افراد را به دام انداخته و به عراق – قرارگاه اشرف کشانده است .
آنها هرگز سیاسی نبوده و هرگز نام سازمان را نیز نشنیده بودند. حتی در کمپ تعداد حدود ۱۰ نفر از تبعه کشور پاکستان نیز حضور داشتند که فریب مجاهدین را به هوای رسیدن به کشورهای اروپایی خورده بودند که با مداخله سفارت پاکستان در بغداد آنها به وطن خود بازگشتند.
به آنها گفته بودند که ما شما را در عرض چندین روز به اروپا خواهیم فرستاد و علاوه بر گرفتن پناهندگی کشورهای اروپائی برای شما کار نیز پیدا خواهیم کرد. جالب است که بدانید آنها اصلا فارسی هم بلد نبودند صحبت کنند. همان اندازه که دست و پا شکسته هم که فارسی صحبت می کردند در قرارگاه اشرف یاد گرفته بودند.
برای من صحبت با این بچه ها خیلی جالب و در عین حال غم انگیز بود منی که با انبوهی آرمان و آرزو و صرفا بخاطر مبارزه وارد این تشکیلات شده بودم ، حال وقتی میدیدم که سازمان چگونه از یک تشکیلات انقلابی به یک فرقه تمام عیار با تمامی شاخص های آن تبدیل شده و چگونه با انواع فریب پای این جوانان را به عراق و تشکیلات مجاهدین کشانده است در دلم رهبران مجاهدین را لعن و نفرین میکردم.
جعفر یکی از این نفرات فریب خورده بود که در کمپ حضور داشت. او دوسالی بود که در قرارگاه اشرف نگهداری میشد. او عکس زن و بچه اش را بهم نشان میداد و در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود میگفت خیلی دلم میخواهد که همین الان بچه ام را بغل کنم . . . در حالیکه آه می کشید رجوی را لعن و نفرین میکرد. او برایم تعریف کرد که چگونه در دام مجاهدین گرفتار شده است و کارش به اینجا کشیده است.
او در ایران شغل مناسبی نداشت و تقریبا دست فروشی میکرد او به عشق پول درآوردن و کار کردن راهی کشور ترکیه شده و به استانبول آمده بود. او میگفت چند روز بیشتر نبود که در شهر استانبول بودم و در منطقه «آکسارای» (محله ایرانی نشین) استانبول دنبال کار میگشتم تا کار مناسبی پیدا کرده و چند ماهی را کار کنم و با دست پر به ایران و نزد خانواده ام برگردم . هر روز به امید پیدا کردن کار به اینور و آنور میرفتم به هتل ها سر میزدم تا کار مناسبی گیر بیاورم تا اینکه یک روز با یک ایرانی برخورد کردم.
او برخوردهایی خوبی ما من داشت و علت آمدن مرا به استانبول پرسید به او گفتم دنبال کار میگردم او از وضعیت زندگی و معیشتی من سوالاتی را کرد و من هم همه اش را برایش تعریف کردم او گفت کسی را می شناسد که میتواند برای تو کار گیر بیاورد اگر مایل باشی با او صحبت کنم و اگر قبول کرد من دنبالت می آیم . من خیلی خوشحال شدم و برای فردای آن روز با ان قرار گذاشتم تا مجددا او را ببینم.
وقتی او را دیدم پس از حال و احوالپرسی های اولیه او گفت یک شرکت ایرانی در عراق است که در پروژه های بزرگ ساختمانی و راه سازی مشارکت دارد و نیاز به انبوهی نیروی کار دارد و اگر مایل باشی میتوانیم ترا برای کار به عراق بفرستیم و وقتی اینو گفت در ذهنم تصور کردم خب اینکه خیلی خوب است نزدیک هم هست می توانم چند ماهی را در آنجا کار کرده و مجددا از طریق ترکیه به ایران بازگردم خیلی خوشحال بودم از اینکه خیلی سریع کاری را پیدا کردم. آنها به من تاکید کردند که در این رابطه به کسی چیزی نگویم. از اینکه کاری را پیدا کرده بودم آنقدر خوشحال بودم که به علت و چرایی خیلی چیزها اساسا فکر نمی کردم و نمی دانستم دارم به جهنمی وارد میشوم که راه برگشتی ندارد.
وقتی وارد عراق شدیم و به قرارگاه مجاهدین رفتیم، هنوز از واقعیات پشت پرده خبر نداشتم. آنها منو به همراه تعدادی دیگر که در راه با آنها آشنا شده بودم به گوشه ای از قرارگاه اشرف بردند (قسمت پذیرش) و پس از چند روزی که گذشت تازه می فهمیدیم که از کار خبری نیست . هر روز از مسئولین سوال میکردم پس کی کار را شروع می کنیم که آنها با خنده یک سری توضیحاتی را به ما میدادند تا اینکه یکی از مسئولین آنها برای ما توضیح داد که ما در قرارگاه مجاهدین هستیم و آنها ما را برای جنگ با جمهوری اسلامی آورده اند.
هرچه گریه و زاری کردیم فایده ای نداشت. من اصلا نام مجاهدین را برای اولین بار در قرارگاه اشرف می شنیدم . هر روزی که میگذشت وضع بدتر و بدتر میشد و آنها ما را با زندان و شکنجه و عبور غیر مجاز از مرز و تحویل دادن ما به عراق بعنوان عامل اطلاعات ایران و انواع و اقسام دیگر تهدیدها می ترسانند و بسته به وضعیت هر فردی با او تنظیم میکردند و این آغاز دوران سیاهی بود که من در آن گیر افتاده بودم.
سقوط صدام دیکتاتور عراق بزرگترین خدمت به کسانی بود که در دام این فرقه اسیر و گرفتار آمده و راه برون رفتی نداشتند. با توجه به اصراری که نفرات پذیرشی برای خروج از قرارگاه اشرف داشتند و باتوجه به اینکه مسئولین امر هیچ توجهی به خواسته های آنها نکردند. آنها مجبور شدند قسمت پذیرش را بدست گرفته و آنرا آتش بزنند. نهایتا کار با مداخله نیروهای آمریکایی خاتمه یافت و افراد تماما به کمپ (تیف) در اشرف منتقل شدند.
اوج دنائت و بیشرمی ایدئولوژیکی و فرقه ای رجوی در این بود که هرکسی که خواهان جدایی از سازمان میشد و قصد رفتن به کمپ آمریکائیان را داشت به آمریکائیان می گفتند اینها گروهی هستند که هنوز از مبارزه مسلحانه دست نکشیدند و همچنان معتقد هستند که باید با سلاح مسئله را حل کرد و با نیروهای آمریکائی مخالفند. به همین علت هم در ماههای اولیه در کمپ رفتار آمریکائیان با کسانی که وارد کمپ میشدند کمی با خشونت همراه بود تا اینکه بعدا متوجه شدند که این هم یک ترفند از سوی مجاهدین است تا بیشتر از این آبرویشان نزد آمریکائیان نرود . چرا که آمریکائیان بتدریج می فهمیدند خیلی از نفراتی که در قرارگاه مجاهدین هستند به زور به قرارگاه اشرف آورده شده اند و اصلا سیاسی نیستند.
مجاهدین بسته به خواسته های هرفرد ایرانی که برای رسیدن به آن خود را به کشورهای همجوار می رساند سناریو خود را شکل میدادند و آنقدر در این کار حرفه ای و کارکشته بودند که کمتر و یا حتی هرگز لو نمی رفتند.
اولین کسانی که در همان روزهای اول وارد کمپ شدند همان نیروهای پذیرشی بودند که تعداد آنها نزدیک به ۳۰۰ الی ۴۰۰ نفر میرسید . آنها انسانهای عادی جامعه بودند که از هر طیفی در بین آنها وجود داشت. افراد سابقه دار و زندانی جرایم عادی، (مثل کلاهبرداری ، دزدی و . . . ) تا معتاد و یا کسانی که صرفا بدنبال کسب درآمد برای خانواده هایشان بودند و به همین دلیل هم همیشه در کمپ بین این افراد درگیری و دعوا به یک موضوع عادی تبدیل شده بود.
بنابراین وقتی این صحنه ها را میدیدم ، از یک سو به وضعیت فلاکت بار تشکیلات فرقه ای مجاهدین و اوج ورشکستگی استراتژیکی و سیاسی و خطی و نظامی و در کاکل همه اینها ورشکستگی ایدئولوژیکی مجاهدین پی می بردم و از سوی دیگر باز خیانت و دناعت و بی شرمی مجاهدین را میدیم که چگونه برای رسیدن به اهداف شوم فرقه ای خود انسانهای بی گناهی را که خانواده هایشان چشم به راهشان هستند اسیر مطامع خود میکنند.
این همان دوگانگی در رفتارهای مجاهدین است که تاکنون کمتر کسی از بیرون مجاهدین توانسته است به عمق آن پی ببرد.
وقتی در کمپ با این افراد قدم می زدم و پای صحبت آنها می نشستم و تازه به عمق فاجعه ای که در تشکیلات مجاهدین اتفاق افتاده بود پی می بردم.
. . . معمولا نیروهایی که وارد قسمت پذیرش میشدند به شیوه جذبی که فوقا توضیحات آنرا دادم ، یک دوران سخت بازسازی فکری را می گذراندند. در این پروسه بدلیل اینکه افراد با دروغ و فریبکاری وارد تشکیلات مجاهدین شده بودند پذیرش شرایطی که در آن قرار میگرفتند خیلی سخت بود و حتی مواردی بود که تعدادی از آنها دست به خودکشی زده و متاسفانه جان خود را هم از دست میدادند و یا کسانی بودند که هنوز از این دوران اولیه بازسازی فکری با موفقیت عبور نکرده بودند و هنوز خواهان بازگشت میشدند. ولی متاسفانه تعدادی هم بودند که سازمان روی آنها اثر گذاشته و وضعیت افراد برای شروع و در حد مینیمم ها برایشان قابل قبول بود.
بنابراین این افراد برای ادامه روند بازسازی فکری در برخی نشست های عمومی که رجوی در آن حضور داشت آورده میشدند. در مراحل اولیه مسئولین پذیرش تلاش میکردند از مسعود رجوی یک قدیسه و یک انسان خارق العاده و دست نیافتنی در ذهن نیروها بسازند بنحویکه دیدن آن برای همه آنها جذاب و بشکل یک آرزو دربیاید.
به همین دلیل اولین جایزه نیروهای پذیرشی که مرحله اول بازسازی فکری را با موفقیت گذارنده بودند حضور در چنین نشست هایی بود که توسط رجوی اداره میشد.
علیرغم اینکه آنها مجاب به ماندن در تشکیلات شده بودند و تا حدودی هم به روند بازسازی فکری تشکیلات فرقه ای مجاهدین تن داده بودند ولی افسردگی ناشی از فشارهای بازسازی فکری را می شد بخوبی در چهره آنها دید. و ندای درونی که می گفتند: ؛ نجاتمان بدهید، بگذارید ما برویم ، چرا ما را اینجا آوردید، همسر و فرزندانمان منتظر ما هستند، آنها به ما نیاز دارند، آنها چشم به راه ما هستند، من صدای فرزندم که از مادرش سراغ مرا می گیرد را شنید.
بنابراین فاجعه ای که مجاهدین طی چند دهه گذشته آفریده اند و خساراتی که بر نسل جوان ایران وارد کرده اند براحتی قابل گذشت و جبران نیست و نیاز به بررسی و نقد جدی و جامع دارد تا بار دیگر و نسلی دیگر از جوانان این مرز و بوم گرفتار چنین فرقه هایی نشوند.
ادامه دارد.
- نویسنده : سعید پارسا
- منبع خبر : سایت راه نو
Tuesday, 15 October , 2024