در دلم هوای تماس با خانواده و پدر و مادر را داشتم. در سازمان طرح اینگونه مسائل جرم و نوعی خیانت محسوب می شد. چه شبهایی که تنها به یاد پدر و مادرم با گریه سپری نکردم. آرزو می کردم کاش هرگز پای در این قرارگاه نمی گذاشتم. ولی خیلی زود و با دیدن وضعیت کسانی که اعلام جدایی می کردند فهمیدم که به این زودی ها این فراق به سر نخواهد آمد. و شاید هم تا ابد در حسرت دیدار خانواده ام بمانم.
از رویا تا واقعیت، از خانواده تا قرارگاه اشرف

وقتی در سال ۱۳۶۸ پیک سازمان برای اعزام ما به عراق سراغ مان آمد، خیلی خوشحال بودم. احساس می کردم این «مجاهدین» هستند که می توانند مردم کشور ما را از بدبختی ها نجات داده و «جامعه ی بی  طبقه توحیدی» را  که شعار آرمانی «مجاهدین» بود، در ایران محقق کنند. باز خوشحال بودم که من هم می توانم در این اتفاق تاریخ ساز سهمی داشته باشم.

اما دریغ  و صد افسوس از اینکه، در آنسوی باورهای من دنیای تاریکی از جنس واقعیت وجود داشت، که تنها درهای آن برای ورود باز بود. تا به خود آمدم دیدم  19 سال از جوانی و عمرم  در این تاریک خانه  سپری شده است.  عمری که هیچوقت قابل دفاع نبوده  و جز بدختی و خیانت چیزی برای ما به ارمغان نیاورد.

من و برادرم واقف و دوستم مهدی عصر همانروز که پیک سراغمان آمد، از جلوی سینما آسیای شهر خوی سوار یک وانت شدیم و از مسیر محله «چمن» به سمت مرز حرکت کردیم.  سه روز تمام در کوههای قطور شهرستان خوی بودیم که نهایتا به خاک ترکیه رسیدم. یک هفته تمام در خانه روستائی در خاک ترکیه  مجبور به اتراق شدیم تا پیک سازمان که یک کرد و قاچاقچی اهل ترکیه بود به استانبول برود و برای ما پاسپورت بیاورد.

بعد از رسیدن پاسپورت دوباره از مسیر کوه، شب هنگام  خود را به جاده نزدیکی شهر وان رساندیم. سوار مینی بوس شده راهی شهر وان شدیم. تقریبا ساعت هشت صبح در شهر وان بودیم. برای اینکه زیادی در شهر و در معرض دید نباشیم به خانه یکی از اقوام قاچاقچی رفتیم. بعد از ناهار و عصر همانروز با اتوبوس راهی استانبول شدیم. وقتی به استانبول رسیدیم نفر سازمان ما را تحویل گرفت و به یک ساختمانی برد که اسمش کانون بود. در واقع اینجا اولین جائی بود که سازمان بصورت نامحسوس ما را کنترل میکرد. من این را بعدا فهمیدم.  ما سه نفر سه روز تمام در این ساختمان بودیم. یکی از نفرات سازمان هر روز به ما سر میزد. مقداری پول برای خورد و خوراک به ما میداد و میرفت. تعدادی ویدئو کاست مربوط به ارتش در آنجا بود که به ما توصیه شده بود همه آنها را نگاه کنیم.  بعد از سه روز که به پایگاه مجاهدین در محله «یاشل کوی»  منتقل شدیم. اولین چک امنیتی را سازمان از ما کرد. سازمان در این مدت برادر مهدی را که از اعضای قدیمی سازمان بود برای ارزیابی وضعیت ما از عراق به استانبول فرستاد. ما تنها یکبار او را دیدیم. بعدا فهمیدم او بعد از دیدن ما دوباره به عراق برگشته است. دومین چک امنیتی من این بود که در سرپل می بایست به تلفن ها پاسخ میدادم و این اتاق تماما تحت کنترل بود که من تک و تنها با تلفن با کسی  تماس خواهم گرفت یا نه؟  نا گفته نماند از همان ابتدا مسئولین پایگاه به همه گوشزد میکردند که تماس خانوادگی نداریم و کسی حق ندارد با خانواده اش در ایران تماس بگیرد و من و برادرم در مدتی که در استانبول بودیم هیچ تماسی با خانواده که بی اطلاع از آنها از ایران فرار کرده بودیم،  نداشتیم. من و مهدی نزدیک به یک ماه در استانبول بودیم اما برادرم واقف سه ماه در استانبول ماند.  در این مدت کارمان نوشتن پروسه زندگیمان بود. خلاصه باید هر اتفاقی را که در زندگیمان رخ داده بود را برای سازمان می نوشتیم.

از همان ورود به پایگاههای سازمان، تفکیک سازی جنسیتی هویدا بود.  تمامی اعضای زن در استانبول می بایست روسری به سر میکردند. در پایگاههای سازمان فرایض مذهبی از جمله نماز و روزه اجباری بود. هر ظهر و شام میبایست نفرات در نماز جماعت شرکت میکردند.  بعد از اعزام به عراق اولین جایی که رفتیم پایگاه ضابطی در بغداد بود. در مدتی که در این پایگاه بودیم باز می بایست پروسه زندگیمان را می نوشتیم تا اینکه بعد از چند روز گفتند شما سیزده نفر به قرارگاه اشرف اعزام می شوید پس بروید از مسئول پایگاه ویزا بگیرید. البته با شنیدن کلمه ویزا کمی جا خورده بودیم. مگر ما می خواهیم به یک کشور دیگر سفر کنیم که نیاز به ویزا داریم؟  هنگام سوار شدن به اتوبوس تمامی ویزاهای نفرات چک شد. بعدها که وارد قرارگاه اشرف شدیم و خود را در حصار و زندان یافتیم فهمیدم معنی ویزا چیست. ما در قرارگاه اشرف حتی برای رفتن به یگان مجاور نیز مجبور بودیم ویزای تردد و ورود بگیریم. غیر از این امکان ورود به مقر و یگان دیگر را نداشتیم.  

پایگاه ضابطی یک ساختمان چند طبقه در نزدیکی میدان «فردوس» عراق و ابتدای خیابان «الرشید» بود. در کل، همه پایگاه‌های سازمان در بغداد، هتل یا ساختمان‌های چند طبقه‌ای بودند که سازمان یا آن را اجاره می کرد و یا می خرید.

این ساختمان چند طبقه دارای چندین واحد بود. هر واحد یک مسئول جدا داشت که زیر نظر مسئول طبقه اداره می شد. هر طبقه نیز کار خاص خود را داشت. مثلا یک طبقه اداری بود، طبقه دیگر کار پروسه‌ها را انجام می‌داد، یک طبقه قسمت پذیرش بود و یک طبقه هم آسایشگاه با واحدهایی جداگانه برای مردان و زنان بود.

در ابتدا، سازمان فقط ۲ الی۳ پایگاه در بغداد داشت. ولی به تدریج با اضافه شدن پایگاه‌های دیگر مثل «جلال زاده»، «سیفی»، «سرپل» و غیره که همگی در یک منطقه از چهارراه «آندلس» تا میدان «فردوس» جمع شده بودند، این منطقه کلا در اختیار سازمان قرار گرفت.

از همان ابتدا سازمان به ما القاء میکرد که ما نفرات، در مقابل سازمان هیچی نیستیم. رهبران سازمان انسانهای پاک و معصوم در حد امامان هستند. بنابراین تنها کار ما رزمندگان این است که گناهانمان و کم و کاستیهایمان را پیدا کنیم و با انتقاد از خود و بیرون دادن تناقضات مان سعی کنیم در رکاب رهبری این سازمان باشیم، تا او نیز بتواند رژیم را سرنگون کند.

آنچه که در مدت زمان حضور ۱۹ ساله ام در تشکیلات «مجاهدین» ندیدم این بود که سازمان بخواهد در مناسبات یک نفر را تشویق کند. یا از نقطه قوت یک نفر تعریف و تمجید کند. تنها تعریف و تمجید شایسته و بایسته «رهبر عقیدتی مریم و مسعود رجوی» و شماتت ها و سرکوب ها نیز مختص اعضای نگون بخت بود.

متاسفانه چند ماه بعد از ورود من به قرارگاه اشرف، «انقلاب ایدئولوژیک» رجوی بصورت همگانی شروع شد. متعاقبا طلاقهای اجباری در سازمان شکل گرفت. کودکان خردسال اعضای سازمان به یتیمی به کشورهای اروپائی فرستاده شدند. برخی از این بچه که بزرگ شدند سازمان مجددا آنها را بواسطه پدر و مادرشان به عراق بازگرداند و در مدت زمان کمی آنان را گوشت دم توپ کرد.  بعضی ها  نیز دخترانی بودند که هرگز به عراق بازنگشتند و نهایتا سر از فسادخانه های کشورهای اروپایی درآوردند. تعدادی دیگری نیز بودند که هرگز از سرنوشت آنها خبری نشد. گویا چنین انسانهایی اصلا وجود خارجی نداشتند.

خیلی زود بعد از شروع «انقلاب ایدئولوژیک» ما به بردگان نوین و بدون جیره و مواجب سازمان تبدیل شدیم. ما هیچ حقی از این دنیا نداشتیم. حتی می گفتند ارثیه پدری تان هم متعلق به سازمان است.

با اینکه ما در بیست و چهار ساعت شبانه روز بیش از بیست ساعت کار میکردم همیشه تیغ انتقاد بالای سرما بود که کم کاری داریم. چرا بیشتر از این کار نکرده ایم. بعد از چند ماه بودن در سازمان، از مناسبات آنان خسته شده بودم. هیچ چیز این تشکیلات برایم گیرایی نداشت.

در دلم هوای تماس با خانواده و پدر و مادر را داشتم.  در سازمان طرح اینگونه مسائل جرم و نوعی خیانت  محسوب می شد. چه شبهایی که تنها به یاد پدر و مادرم با گریه سپری نکردم. آرزو می کردم کاش هرگز پای در این قرارگاه نمی گذاشتم. ولی خیلی زود و با دیدن وضعیت کسانی که اعلام جدایی می کردند فهمیدم که به این زودی ها این فراق به سر نخواهد آمد. و شاید هم تا ابد در حسرت دیدار خانواده ام بمانم.

ما در تشکیلات مجاهدین همانند  زندانیان و محکومین طویل مدّت و بدون زمان بودیم. درخواست خروج ما از این زندان مصادف بود با؛ تبادل با اسرای جنگی و زندانیان زندان بدنام ابوغریب و تحویل به مخابرات (سازمان اطلاعات و امنیت ) عراق. یا اینکه در  محل «اسکان» (محل سابق زندگی زوج های مجاهدین) توسط خود سازمان شکنجه شویم  با این اتهام که  نفوذی هستیم.  مثلا حسین علیزاده و صادق باروتیان را من خودم با اسکورت به قرارگاه باقرزاده بردم تا به «مخابرات» صدام تحویل داده شوند. نهایتا آنها با اسرای جنگی تبادل شدند.

در مدتی که در سازمان بودم نه امکان تماس تلفنی داشتیم نه امکان نامه و نه امکان اینترنت. این امر موضوعی همگانی بود. در زندان تیف (TIPFکمپ آمریکائیان در قرارگاه اشرف) بعد از جدا از سازمان برای اولین بار تلفن همراه دیدم. در آنجا با نحوه کار ریموت کنترل تلویزیون و دستگان دیودی  و غیره آشنا شدم .

یادم هست در گرمای تابستان عراق در قرارگاه «موزرمی» خانم فرزانه میدانشاهی ما را از صبح علی الطلوع تا ساعت چهار بعد از ظهر برای سرویس و تعمیر تانکهای چیفتن می فرستاد.  بعد یکدفعه همه را فرا میخواند که بیائید برای نشست عملیات جاری یا دیگ (جلسه انتقادی).  اولین انتقادی که به ما میکرد این بود که چرا شما برادران بو میدهید. ولی این خانم از خود نمی پرسید در این گرمای بین چهل تا پنجاه درجه بیابانهای عراق همه عرق کرده اند و نیاز به حمام دارند.  ولی شما این فرصت را از آنها سلب کردید. چه انتظار دارید. اما متاسفانه در خفقان حاکم بر مناسبات سازمان کسی حق نداشت جواب این خانم و انتقاد های او را بدهد. 

آنچه که طی مدت حضورم در تشکیلات مجاهدین فهمیدم این بود که سازمان  میخواست از اعضا و نیروها یک ماشین جنگی تماما گوش به فرمان بسازد.  آنهایی که برای عملیات داخل کشور انتخاب می شدند یاد میگرفتند که چگونه به صورت مداوم و طولانی مدّت قرص سیانور را بدون اینکه شکسته شود در دهان نگه دارند.  یا چگونه با قساوت آدم بکشند. شاید شما اسم عبدالوهاب فرجی نژاد معروف به «برادر افشین» را شنیده اید. او مدّتی مسئول تیم حفاظت مسعود رجوی بود.  از او بسیار در مناسبات شنیده بودیم. گویا ایشان در قضیه شکنجه و کشتن سه پاسدار در دهه شصت شرکت داشت.

حال یک سوال باقی می ماند و آن اینکه؛ مجاهدین که هنوز در قدرت نیستند، و در پروسه چند دهه گذشته پرونده ای این چنین قطور در قتل و آمدم کشی، ترور و جاسوسی به نفع بیگانگان از یک سو و زندانی و شکنجه کردن اعضا و نهایتا  کشتن مخالفین درون تشکیلاتی خود از سوی دیگر دارند؟ چگونه ما باور کنیم که در یک فرض محال،  اگر «مجاهدین» به قدرت برسند، دست به  شکنجه و کشتار مردم ایران نخواهند زد.

خوشبختانه هنوز اسامی نفراتی که در زیر شکنجه در مناسبات «مجاهدین» کشته شده اند روی میز است. و هرگز به فراموشی سپرده نخواهد شد. امیدوارم پرونده این قربانیان در دادگاههای داخلی و بین المللی به جریان افتاده و بانیان قتلهای درون تشکیلاتی از جمله قاتل حمزه رحیمی  محاکمه شوند.  

لینک به مطلب فرقه وطن فروش رجوی همگام با سیاست های «روباه پیر»

لینک به مطلب «گردهمایی ایران آزاد، در اشرف ۳»، کلاهی گشاد بر سر اعضای نگون بخت فرقه رجوی

  • نویسنده : میرباقر صداقی عضو پیشین «مجاهدین» - سوئیس
  • منبع خبر : سایت راه نو