داستان نهضت حسن صباح درسهایی از تاریخ است و اینکه چگونه در هر عصر و دوره ای با برداشت های غلط از اسلام و مذهب، باب فرقه گرایی در گروههايي که به زعم رهبران آنها با هدف مبارزه شکل گرفته بودند باز شده و نهایتا کارشان به زندان و شکنجه و کشتار همان اعضایی منجر میشود که روزی با صداقت تمام برای مبارزه قدم در این راه گذاشته بودند.

توضیحات: کتاب « حسن صباح خداوند الموت » داستان زندگی، منش و عقاید حسن صباح را تشریح کرده است این کتاب توسط پل آمیر تالیف و توسط آقای ذبیح الله منصوری ترجمه و  چاپ سوم این کتاب در سال ۱۳۸۴ منتشر شده است.

آنچه که ذیلا آورده می شود گفتگوی تاریخی موسی نیشابوری با فرمانده قلعه « الموت » شیرزاد قهستانی در یک هزار سال پیش است که می خواهد فدایی مطلق شود. ولی به محض ورود به قلعه متوجه می شود که باید مقطوع النسل شود که قبول آن برایش بسیار سخت می نماید و همین موضوع بحث وی با فرمانده قلعه می شود. (تلخیص شده مطالب صفحه ۳۳ الی ۵۶)

آنچه که در این قلعه اتفاق می افتاد شباهت زیادی با کارهایی که رجوی در تشکیلات مجاهدین با اعضای سازمان کرد دارد که در قسمت های مختلف در معرض دید مخاطبان قرار می گیرد.

مقدمه: نهضت حسن صباح  بهترین نمونه تاریخی در  رابطه با تجزیه و تحلیل یک  مناسبات فرقه ای تمام عیار از نوع شرقی آن  است. هرچند این نهضت  برای مبارزه با خلفای  عباسی ، یا کسانی که از سلاطین و امرای محلی ایران بودند اما از خلقای عباسی گوش شنوا داشتند، شکل گرفته بود ولی بلحاظ مناسبات داخلی تماما بشکل یک فرقه تمام عیار اداره میشد.

حسن صباح در قلعه الموت،  منطقه ای واقع در جنوب غربی دریای مازندران که منطقه ای کوهستانی بشمار می آید و در دنیای قدیم یکی از مراکز بزرگ داروسازی بشمار میرفت، زندگی میکرد.  وی  یک آریایی نژاد محسوب میشد و پیروانش اسم او را بدون علی ذکره السلام بر زبان نمی آوردند و او را خداوند الموت می نامیدند. حسن صباح یا خداوند الموت در واقع رهبر و امام فرقه “باطنی” از مذهب اسماعیلیه بشمار میرفت.

حسن صباح در راس یک تشکیلات مذهبی و یک فرقه تمام عیار قرار داشت که قوانین خاص خود را در آن پیاده میکرد. آنچه که در این فرقه ساری و جاری میگشت  تماما برداشت هایی بود که حسن صباح از قران و اسلام داشت  و هر اجباری در درون تشکیلات  به سنت و کتاب خدا نسبت داده  میشد. با این بهانه که، قرآن علاوه بر معنای ظاهری دارای معانی باطنی نیز هست و استخراج این معانی تنها در توان حسن صباح است،.  بدین ترتیب انجام  هر عملی را  در درون فرقه توجیه میکرد.

سواستفاده از مذهب متاسفانه در تمامی تشکل هایی که انگیزه های مذهبی دارند اغلب  مسیر مبارزه را به سمت  فرقه گرایی با  نقض فاحش حقوق بشر در مناسبات درون گروهی  سوق داده است.  هر چند چنین سازمان هایی در بدو تشکیل،  بصورت یک فرقه مذهبی شناخته شده نبودند، ولی در روند مبارزه ، بدلیل برداشت های شخصی رهبران چنین فرقه هایی از دین و مذهب،  نهایتا ماهیت فرقه یی پیدا کرده و تمامی مناسبات آنها را درنوردیده است.

بدین ترتیب باید گفت «انقلاب ایدئولوژیک»،  طرح ابدائی رجوی نیز ، در اشکالی  متفاوت ، ولی  با ماهیتی یکسان،  شبیه به کاری بود که حسن صباح در یک هزار سال قبل در قلعه طبس و قلعه الموت بر علیه فدائیانی که جهت مبارزه وارد این قلعه می شدند، کرد.

داستان انقلاب ایدئولوژیک، با زیر مجموعه ای از؛ طلاق های اجباری همسر، تجاوز به زنان و درآوردن رحم آنان، قتل اعضای مخالف در شکنجه گاههای اشرف،  وادار ساختن اعضاء به خودکشی و خودسوزی، تفتیش عقیده به شیوه قرون وسطایی، کار تمام وقت و نهایتا ممنوعیت خروج از قلعه اشرف،  شباهت زیادی به مقطوع النسل کردن « فدائیان  مطلق » در فرقه باطنی حسن صباح که وارد قلعه الموت و طبس  میشدند، دارد.  مقطوع النسل کردن فدائیان اجباری بود وکسانی که وارد قلعه الموت می شدند هرگز نمی دانستند که چنین سرنوشتی در انتظار آنهاست یا بایستی به این عمل تن میدادند و یا کشته  میشدند.

مجاهدین نیز هر که را که در خارج  و یا از ایران پذیرش میکردند، هرگز موضوع طلاق و اجباری بودن آن را  به هواداران نمی گفتند. هرگز آنها نمی دانستند اگر روزی وارد قرارگاه اشرف بشوند دیگر نمی توانند از آن خارج شوند. زنان نیز هرگز نمی دانستند وقتی وارد سازمان میشوند مورد تجاوز جنسی شخص رجوی قرار خواهند گرفت و رحم شان درآورده خواهد شد. آنها هرگز از قوانین سخت درون تشکیلاتی فرقه  و وابستگی شان به قدرت های منطقه ای و بین المللی حرفی به میان نمی آوردند  و تنها زمانیکه افراد  وارد قرارگاه اشرف میشدند تازه بعد از مدتی می فهمیدند که بایستی وارد طلاق اجباری شوند و همسر خود را طلاق دهند و . . . که  در غیر اینصورت با شکنجه های روحی و روانی و جسمی و زندان در تشکیلات  مواجه خواهند شد و هرگز نخواهند توانست  از این قرارگاه خارج شوند.

داستان نهضت حسن صباح درسهایی از تاریخ است و اینکه چگونه در هر عصر و دوره ای  با برداشت های غلط از اسلام و مذهب، باب فرقه گرایی در گروههایی که به زعم رهبران آنها با هدف مبارزه شکل گرفته بودند باز شده و نهایتا کارشان به زندان و شکنجه و کشتار همان اعضایی منجر میشود که روزی با صداقت تمام برای مبارزه قدم در این راه گذاشته بودند.

گویی برخی از فجایع تاریخی علیرغم گذشت قرن ها بازهم در حال تکرار شدن ولی در اشکالی دیگری است. تا بازهم نسلی دیگر از مردان و زنان قربانی مطامع افراد قدرت طلبی شوند که هرگز امکان بدست آوردن آن از راه های قانونی متعارف برایشان مقدور  نیست.

قسمت اول: اعزام موسی نیشابوری به قلعه الموت

موسی نیشابوری (پیکی از خراسان و از مریدان حسن صباح) بعد از اینکه نامه خداوند الموت (حسن صباح) را برای شرف الدین طوسی برد، آنچه را که به خداوند گفت و از او شنید برای شرف الدین طوسی حکایت کرد و گفت قبل از اینکه من خداوند علی ذکره السلام را ببینم میل داشتم که به قلعه طبس بروم و اینک  میل من برای رفتن به آن قلعه بیشتر شده است و از تو درخواست می کنم که مرا به آن قلعه بفرست. شرف الدین طوسی به او گفت اگر تو به آن قلعه بروی از تحصیل بازخواهی ماند. موسی نیشابوری جواب داد ای زبردست ، آیا  نمی توانم بعد از مراجعت از آن قلعه به تحصیل ادامه بدهم ؟ استاد بزرگ مدرسه نظامیه جواب داد بعد از مراجعت از قلعه طبس ممکن است که فکر تو عوض شود و نتوانی مثل امروز دل به تحصیل بدهی، موسی نیشابوری گفت من باید به آن قلعه بروم تا این که برای به انجام رسانیدن وظایفی که به من محول خواهد گردید آماده شوم. شرف الدین طوسی گفت تصدیق میکنم که تو باید به قلعه طبس بروی زیرا یک فدائی تا وقتی که به آن قلعه نرود و در آنجا تحت تعلیم و ارشاد قرار نگیرد به درجه کمال  نمی رسد.  موسی نیشابوری پرسید ای زبردست چه موقع مرا به آن قلعه خواهی فرستاد ؟ شرف الدین طوسی گفت هر زمان که تو خود را آماده مسافرت کنی من تو را به آن قلعه می فرستم.

موسی نیشابوری گفت ای زبردست من تا سه روز دیگر خود را آماده مسافرت خواهم کرد.

سه روز دیگر موسی نیشابوری در شهر نیشابور از کسان خود خداحافظی کرد و نزد استاد رفت و شرف الدین طوسی نامه ای بدستش داد و اظهار کرد این نامه را حفظ کن و بعد از اینکه به قلعه طبس رسیدی به شخصی که از قلعه خارج میشود بده و منتظر باش تا وی مراجعت نماید و تو را با خود به داخل قلعه ببرد.  من در این نامه نوشته ام که تو یک تن هستی و اگر با دیگری بروی تو را به داخل قلعه راه نخواهند داد. لذا به تنهایی برو و راجع به مقصد مسافرت خود با کسی صحبت نکن ، حتی اگر در راه به افرادی از باطنیه برخوردی نگو که قصد داری به طبس بروی، موسی نامه را از استاد گرفت و خداحافظی کرد  و از شهر نیشابور به راه افتاد تا خود را به قلعه طبس برساند. موسی نیشابوری از جلگه های جنوب طوس گذشت و خود را به منطقه کوهستانی طبس رسانید  و نزدیک قلعه طبس رسید . جوان نیشابوری بعد از اینکه وارد قلعه شد چون شب بود، جائی را ندید ولی متوجه شد که قلعه مزبور خیلی بزرگ است . آنگاه موسی را وارد یک اتاق کردندکه چراغی در آن افروخته بود. در آن اتاق یک گلیم و یک رختخواب و یک کوزه آب مشاهده میشد و راهنمای معمر گفت اگر گرسنه هستی برایت غذا بیاوریم، موسی نیشابوری خسته بود و میخواست بخوابد و گفت گرسنه نیستم. آن مرد گفت پس بخواب و پس از اینکه صبح شد تو را نزد شیرزاد قهستانی خواهیم برد.

موسی نیشابوری پرسید شیرزاد قهستانی کیست ؟ آن مرد گفت شیرزاد قهستانی همان است که شرف الدین طوسی بوسیله تو ، برای او نامه نوشته بود و شیرزاد فرمانده این قلعه میباشد. موسی نیشابوری خود را برای خوابیدن آماده کرد و راهنمای معمر گفت قبل از خوابیدن چراغ را بکش، و آنگاه چراغ را کشید و خوابید. بامداد برای ادای نماز برخاست و از اطاق خارج شد و بسوی آب رفت و مشاهده کرد که آنجا یک کتیبه نصب کرده اند، خط کتیبه از سنگ سیاه و روی زمینه ای از سنگ سفید بود و این عبارت خوانده میشد. « در مصرف آب امساک کن» جوان نیشابوری فهمید که چرا نوشته اند در مصرف آب امساک شود زیرا نمی توانستند آب را از پائین کوه به بالا ببرند و بالای کوه هم چشمه ای وجود نداشت که از آن آب بجوشد، آب قلعه طبس فقط از راه نزول باران و برف فراهم میشد. موسی نماز خواند و آنگاه مردی معمر که شب قبل یکی از دو راهنمای او بود وارد اطاقش شد و به او گفت شیرزاد میخواهد تو را ببیند و بعد از اینکه تو را مرخص کرد لقمه الصباح خواهی خورد. موسی نیشابوری به راهنمایی آن مرد به راه افتاد تا اینکه وارد اطاق فرمانده قلعه شد . . .

ادامه دارد

  • نویسنده : سعید پارسا
  • منبع خبر : سایت راه نو