زمانی که به قرارگاه اشرف منتقل شدم هرگز نمی دانستم کجا هستم و چرا آمده ام خلاصه با کوله باری از غم و اندوه و در سردرگمی کامل به سر می بردم و تمام آمال و آرزوهایم بر باد رفته می دیدم. در ورودی این قلعه نوشته بودند شهر اشرف، ولی خبری از شهر نبود جایی بود سوت و کور و دور از شهر و آبادی که تمام آدمهای آن افسرده و پژمرده بودند.

واقعا شرایط سختی بود. سرمای کردستان از یک طرف و بی پولی از طرف دیگر شرایط را سخت تر هم می کرد. تصورم این بود اگر خودم را به UN  شهر سلیمانیه در عراق برسانم خوشبختی در انتظارم هست. ولی این فکرها سرابی بیش نبودند. زمانیکه به UN  سلیمانیه مراجعه کردم با شخصی به نام جلیل گوهری اهل و ساکن بانه که عضو یکی از گروه های کُردی بوده و در سلیمانیه پناهنده بود آشنا شدم .

او گفت چون هر دو ایرانی هستیم من به شما خدمت می کنم و شما را به یک شرکت معتبر معرفی می کنم تا پول خوبی در آورده و بعد از درست شدن کارهایت در شرایط  مناسب و با پول خوب بتوانی به خارج از کشور بروی.

او مرا به شهر اربیل نزد دوستانش فرستاد. آنها چند کُرد ایرانی بودند که در شهر  اربیل در خانه ای مستقر بودند. بعدها فهمیدم که آنها همگی عضو یک باند قاچاق انسان هستند که برای فرقه رجوی کار می کنند.

تنها منبع درآمد آنها انتقال نفرات ایرانی و یا افغانی و حتی پاکستانی به قرارگاه اشرف در نزدیکی شهر خالص در شمال بغداد در خاک عراق بود و از این طریق پول در می آوردند. جائی که تنها می توان آنرا با قلعه الموت حسن صباح در ۱۰۰۰ سال پیش در شهر قزوین مقایسه کرد.

قرارگاه اشرف جایی است که فقط نفراتی که در آنجا بودند می دانند آنجا چه خبره و سر بچه های این مرز و بوم چه می آید و چطور در ناآگاهی مطلق عمرشان تباه می شود.

زمانی که به قرارگاه اشرف منتقل شدم هرگز نمی دانستم کجا هستم و چرا آمده ام خلاصه با کوله باری از غم و اندوه و در سردرگمی کامل به سر می بردم و تمام آمال و آرزوهایم بر باد رفته می دیدم.

در ورودی این قلعه نوشته بودند شهر اشرف، ولی خبری از شهر نبود جایی بود سوت و کور و دور از شهر و آبادی که تمام آدمهای آن افسرده و پژمرده بودند.

وقتی وارد اشرف شدم صدام در عراق حکمرانی می کرد. دیدم همه با لباس نظامی و با تجهیزات نظامی به سر می برند و تعدادی از نیروهای عراقی هم در آنجا مستقر بودند. رعب و وحشت تمام وجود مرا فرا گرفت آخه اولین بار بود مرا تحویل جایی داده بودند که کمی با جاهای قبلی متفاوت بود.

نیروهای عراقی در بیرون از ساختمانی که بطور موقت مرا در آنجا نگهداری می کردند در حال حفاظت بودند. راستش به خودم گفتم چقدر ما آدمهای مهمی هستیم. که ساختمان کاملا توسط نیروهای عراقی محافظت می شود. تمام شیشه های این ساختمان از داخل و از بیرون رنگ شده بودند، به هیچ عنوان بیرون را نمی دیدیم ولی هنوز گیج بودم و از شرایط موجود سر در نمی آوردم.

بلاخره ما را از آنجا به قسمتی که ورودی نام داشت منتقل کردند، ورودی هم جایی بود که کاملا حصار کشیده شده با دیوارهای بلند که هیچ جایی از بیرون دیده نمی شد.  یک حیاط تقریبا هزار متری با ساختمان های متعدد اداری و صنفی (صنفی یعنی جایی که آشپزخانه و سالن غذاخوری در آنجا بود).

حدودا ۶ ماهی در آنجا بودیم و با برنامه های خاصی این ۶ ماه تمام شد. در اینجا خواندن بعضی از سرود های مزخرف  سازمان را تمرین می کردیم .

تا اینکه با مراسمی به نام ملبس شدن یعنی پوشیدن لباس نظامی این دوره  تمام شد. بعد از طی دوره ۶ ماهه ورودی، به قسمت پذیرش انتقال یافتیم. مثل یک پادگان نظامی صبحگاه و شامگاه اجرا می کردیم و بقیه روز هم آموزش های خاص آنها را می دیدیم .

زمانیکه این دوره داشت به آخرهای خود می رسید. سازمان یکسری نشست ها را به اجرا گذاشت. در این نشست ها تک تک افراد توسط مسئولین سازمان زیر سوال و جواب می رفتند. هر پاسخی هم که میدادی کسی آنرا قبول نمی کرد. آنها از ما می خواستند فردیت خود را خرد کنیم. به همین دلیل بدترین و رکیک ترین حرفها را نثارمان می کردند تا اینکه به اصطلاح خودشان فردیت ما خرد شود و منافع جمع را به منافع فردی خودمان ترجیح داده و از جمع اطاعت کنیم.

هدف سازمان این بود که از ما نه یک  انسان بلکه ابرازی برای پیشبرد اهدافش بسازد که بدون هیچگونه اعتراضی صرفا اطاعت امر می کند و نهایتا این مرگ است که او را از سازمان جدا خواهد کرد.

در این میان اگر کسی بیشتر خودش را هیچ و پوچ می انگاشت و در مقابل بدترین توهین ها و فحش ها سکوت کرده و حرفی نمی زد آنوقت بود که می گفتند این فرد بیشتر در انقلاب مریم رجوی ذوب شده است.

انقلاب در این فرقه معنا و مفهوم خاص خودش را داشت. یعنی اینکه هرچقدر بهت توهین و اهانت می کردند باید در جهت اثبات حرف آنها خودت هم به خودت بد و بیراه می گفتی و حرف آنها را تایید می کردی. بعد از این دیگر کسی جرات نداشت حرفی بزند.

بدین ترتیب مسئولین سازمان روی همین موضوع سوار می شدند و کارشان را پیش می بردند و تمام زندگی نامه خودمان را بر اساس میل آنها باید کتبا می نوشتیم و تحویل می دادیم آن وقت آنها می گفتند سازمان خیلی به شما بها داده و شما را قبول کرده است. یعنی سازمان می تواند افراد را تغییر دهد.

در اینجا هیچگونه آزادی و اعتمادی در کار نبود . همیشه تحت تعقیب مسئولین بودیم . خلاصه با برنامه ریزیهای خاصی افراد را کنترل می کردند.

هر کس را مسئول یک جایی کرده بودند مثلا مسئولیت زیر یک درخت به اندازه ۵ متر با یک نفر بود باید آنجا را تمیز می کرد ، برگ ها را جمع آوری می کرد مثلا سبزی خوردن می کاشت و کارهایی از این قبیل . . .  درنهایت فهمیدیم زندگی تکراری و با بی گاریهای بیهوده عمر ما را هدر می دهند.

خلاصه به همین منوال انواع نشست ها و کلاسهای دوره پذیرش هم به پایان رسید و تا این زمان تقریبا یکسال گذشت ولی حسرت اینکه یکبار بیرون را ببینیم در دلمان مانده بود و کم کم محیط بیرون و جامعه را فراموش می کردیم و از ما در این مدت کوتاه یک انسان بی عاطفه و بی احساس تربیت کرده بودند.

بلاخره بعد از پذیرش به اصطلاح خودشان ما را در داخل ارتش ها (یگانها) تقسیم کردند و در قرارگاه های مختلف مشغول شدیم، درست است که از محیط قبلی جابجا شده و در قسمت های دیگر مشغول شده بودیم ولی شرایط  همان تکرار وضعیت قبلی با یک مقدار سخت گیری های بیشتر بود . . .

ادامه دارد.

لینک به قسمت اول خاطرات آقای نادر مهدی پناه عضو پیشین « مجاهدین »

  • نویسنده : سردبیر
  • منبع خبر : سایت راه نو