مفاهیم و نظریه های مختلفی از بعد اجتماعی و روانشناختی می توانند وضعیت مجاهدین خلق را توضیح دهند، اما به نظر میرسد برای فهم جهان اجتماعی این گروه، در وهله اول باید بر شناخت دو عنصر مکمل یکدیگر یعنی رهبری و اعضای این گروه متمرکز شد.
در واقع این دو عنصر جدایی ناپذیر که از وجود یکدیگر تغذیه می کنند، کلید اصلی پاسخ به این پرسش هستند که چطور ممکن است در دوران مدرنی که به گفته مارشال برمن، هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، نوع جدیدی از برده داری در اروپا شکل بگیرد؟ در این فراز ابتدا توضیحاتی در مورد مفاهیم مرتبط با بحث ارائه میکنم، چرا که برای تحلیل هر نوع کنشی از این گروه، ابتدا باید بدانیم با چه کسانی مواجه هستیم.
میان پیروان و رهبر در این گروه، یک خصوصیت مشترک وجود دارد و این خصوصیت، وجود «شخصیت اقتدار طلب» در هر دو آنها است (البته که تفاوتی در نوع شخصیت اقتدارطلب رهبر و شخصیت اقتدارطلب پیرو وجود دارد که در ادامه به آن خواهم پرداخت.)
ابتدا توضیح میدهم که ویژگی شخصیت اقتدارطلب چیست؟ و نقاط اشتراک این دو (رهبر و پیروان مجاهدین خلق) کدام است؟
این نوع شخصیت، فردی نابالغ است که ویژگی بارز او، ناتوانی در متکی بودن به خود، مستقل نبودن و ناتوانی در تحمل آزادی است. انسانها در طی دوران بلوغ دو مهارت مهم میآموزند، عشق ورزی و خرد ورزی که شخصیت اقتدار طلب فاقد چنین مهارتی است. در واقع، عشق به معنای احساس یگانگی با جهان و در همان حال حفظ استقلال و تمامیت هویت خود و یا به عبارت دیگر، معنای عشق، شناخت جهان همچون تجربه های عاطفی و احساسی است.
خرد نیز فهمیدن جهان و کوششی برای رسیدن به جوهر و اصل پدیده ها است. شخصیت اقتدارطلب از آنچه که نه عشق ورزی دارد و نه خرد ورزی، بنابراین نابالغ مانده و به شدت تنها است. دقت کنید که معنای تنهایی در این وضعیت توضیح دهنده کنش های بعدی شخصیت اقتدارطلب میشود. این وضعیت منجر می شود او به شدت نیازمند پیوندی باشد که مستلزم عشق و خرد نیست. او هویت خود را نابود میکند، باید در شخص دیگر ذوب شود.
چرا که تنهاییش را تاب نمیآورد. این ویژگی هایی است که بین مسعود رجوی و پیروانش مشترک است. هر دو ناتوان از عشق ورزی و خرد ورزی در وجود نیمه دیگر ذوب شده و بدون یکدیگر تا مرز جنون احساس تنهایی میکنند. این وضعیت نشان دهنده حالتهای هیستریک اعضای این گروه در بسیاری از موارد است که نمونه اش خودسوزیهای عجیب این افراد و یا اقدام به خودکشی است. به طوری که حتی افرادی که از این گروه جدا شده اند تا مدتها سرگردان هستند و توان تصمیم گیری ندارند.
حال ممکن است این سوال برای خواننده پیش بیاید که مگر نوع کنش رهبر با پیروان متفاوت نیست؟
پاسخ بله است و درست اینجاست که شخصیت اقتدار طلب را به دو دسته «شخصیت اقتدارطلب فعال» مانند مسعود رجوی و «شخصیت اقتدار طلب منفعل» مانند اعضای گروه تقسیم میکنیم.
ابتدا به فهم وضعیت اعضای این گروه می پردازیم که در دسته «شخصیت اقتدارطلب منفعل» دسته بندی شدند. این افراد خود آزار و سلطه پذیرند و مشتاقانه به دنبال آن هستند که بخش کوچکی از یک شخص «بزرگ»، سازمانی «بزرگ» و یا ایدهای «بزرگ» باشند، چه این بزرگ بودن واقعی بوده و یا اینکه تنها در ذهن و توهم این افراد بزرگ باشد، آنچه مهم است این است که این فرد با احساس اینکه بخشی از این بزرگی است خود را قوی و بزرگ میداند، پارادوکس این است که چنین فردی با کوچک کردن و خوار کردن خود، به واقع با هیچ انگاشتن خود می تواند بخشی از این بزرگی متوهمانه شود. این همان نقطه هایی است که بارها و بارها رهبری سازمان (مسعود رجوی) در نشستهای متفاوت اشاره میکند که اعضای گروه باید به یک نقطه خارج از خود وصل شوند تا انرژی هایشان آزاد شده و به یگانگی برسند و تنها این مسیر رسیدن به اوج کمال انسانی است!!!
شاید برای خوانندهای که با ایدئولوژی سازمان MKO آشنا نباشند این گزاره عجیب باشد اما یکی از تکنیک هایی که در این گروه با نام جلسات انتقاد و انتقاد از خود و یا نشست های دوران به کار میرود، همین کارکرد را دارد که ابتدا نیروهای این گروه «بر روی خود تیغ کشیده و یا خود را سیاه کرده»، خود را خوار کرده نارواترین ناسزاها و بدکاری ها را به خود نسبت میدهد، سپس که تمام هویت نیرو نابود شد، به قول رهبری این گروه، پاک و پاکیزه شده، چرا که تمام گناهانش را به دوش رهبری گذاشته!!! و اکنون که پاکیزه است یا به عبارت درست تر، هویتی برایش باقی نمانده میتواند در رهبری ذوب شود.
مرحله بعد این است که چنین فردی به شدت خواهان فرامین است و دستورات را با جان و دل میپذیرد،
یا آنطور که این گروه بر این وضعیت روانی نام میگذارد، چنین فردی تشکیلات پذیر شده است! اما واقعیت این است که چنین فردی اینچنین خواهان پذیرش دستورات است چرا که مجبور نباشد تصمیم بگیرد و پاسخگو باشد، او که از آزادی خود به مثابه یک انسان گریزان است، با سرسپردگی در پی معنا دادن به وجود نابود شده خود است. این شخصیت تحقیر شده که به شدت میترسد و احساس ناتوانی و تنهایی میکند، در پی رهبری است که به او فرمان براند و این احساس را در او مهار کند. شخصیت اقتدار طلب منفعل که «خود آزار» و سلطه پذیر است می هراسد و این ترس موجب میشود به دامن بت خودساخته اش پناه ببرد و آرام بگیرد.
جمعیتی از شخصیت های اقتدارطلبی که دور یک بت گرد آمده اند، «توده»ای (Mass) را شکل میدهد که توضیح دهنده سناریوی دیگری در این گروه است.
این افراد وقتی در درون یک جمعیت قرار میگیرند،
ویژگی های جدیدی به دست میآورند که با ویژگی های تک تک افراد تشکیل دهنده آن جمعیت تفاوت دارد. به واقع شخصیت خود آگاه آنان ناپدید میشود و گویا یک روح مشترک پیدا میکنند که باعث میشود نوع احساس، تفکر و رفتار اعضا را هدایت کند. این همان نقطه هایی است که توانمندیهای عقلانی و شخصیت افراد، درون روح عمومی توده محو میشود و قرار گرفتن در جمع به آنان حسی از قدرتی مغلوب نشدنی میدهد.
این وضعیت میتواند توضیح دهنده کنش های اعضای گروه مجاهدین خلق در شرایطی باشد که به خصوص از آنان خواسته میشود در نشست ها شعارها و سرودهایی را با حرارت زیاد بخوانند و البته سرکردگانی هستند تا مراقب افرادی باشند که با شور و سرسپردگی در این نمایش تودهای شرکت نمیکنند. افرادی که با ایدئولوژی این گروه آشنا باشند میدانند که «جمع پذیری» یکی از وضعیت هایی است که اعضای سازمان بارها به خاطر آن زیر تیغ رفته اند و رجوی و دار و دسته اش کوچکترین مقاومت را در مسخ شدن در این وضعیت تودهای برنمیتابند. چرا که فاصله گرفتن از تودهای که در وضعیت ناخودآگاه قرار دارد و تنها بر حسب تلقین و سرایت سایر اعضا حاضر است دست به هر کاری حتی کشتن خود بزند، اگر به وضعیت خودآگاه که غلبه عقلانیت است، نزدیک شود متوجه میشود تمام اعضایی که با تمام توان نام رهبر را فریاد میزنند موجودات خودکاری هستند که از قدرت اراده خودشان خارج شدهاند. این درست وضعیتی است که بسیاری از اعضای جدا شده از گروه مجاهدین خلق در شرح زندگی نامه هایشان نوشته اند که نمیدانستند در آن وضعیت دارند چه میکنند! گویا خودشان نبودند که فریاد میزدند و یا حتی وقتی قصد خودکشی داشته اند گویا شخص دیگری بوده که آنها را هدایت می کرده است.
حال نوبت به فهم وضعیت رهبری یا همان «شخصیت اقتدار طلب فعال» میرسد.
این شخصیت که دگر آزار است، هر چند در نگاه پیروانش فردی با اعتماد به نفس و قدرتمند به نظر میرسد، بسیار وحشت زده و تنها است؛ چرا که تنها زمانی احساس قدرت میکند که دیگران را ببلعد. او به شدت وابسته به فرمانبران خویش است، البته عجز او در زمانی آشکار میشود که قدرت را از کف داده باشد و یا دیگران را نتواند ببلعد. خوب است توجه کنید به واکنشهای بسیار وحشیانه ای که رجوی و همراهانش نسبت به اعضایی دارند که کوچکترین نقدی به گروه و یا رهبری وارد کنند. رجوع به اسناد و افرادی که قبلا تجربه حضور در این گروه را داشته اند نشان میدهدکه کوچکترین رحمی حتی به افراد بسیار نزدیک به رجوی وجود نداشته و با کوچکترین اختلاف نظر برخورد شده و افراد منتقد به شدت تنبیه میشدند. این وضعیت کاملا مشخص میکند که تا چه حد رهبری این گروه ناتوان و تنها است؛ چرا که هر نوع مخالفتی او را به شدت هراسان میکند. او با تحقیر و برده سازی اعضای گروه و مشاهده اینکه اعضای گروه تمامی درد و رنج بردگی را بدون هیچ مقاومت و نافرمانی تحمل میکنند، احساس قدرت کرده و بر تنهایی عمیقش غلبه میکند.
با توضیح این موارد اکنون مشخص است چرا این دو جزو اصلی گروه مجاهدین خلق مکمل یکدیگر هستند و بدون هم دوام نمیآورند!
برای فهم عمیق تر این پدیده یک سوال مطرح میکنم که ممکن است ذهن بسیاری از خوانندگان را به خود معطوف کرده باشد: اگر این توضیحات را بپذیریم پس نقش بسیاری از رهبران که موجب رهایی و نجات جامعه خود شده اند، چه میشود؟ نقش بسیاری از وطن پرستان و شهدا که تمام وجودشان را برای ملت خود فدا کردهاند، چیست؟ چطور میشود یک شخصیت اقتدارطلب بیمار را از یک رهبر واقعی تشخیص داد؟ فرق بین شهدای واقعی و قهرمانان ملی با توده های مسخ شده چیست؟ برای پاسخ به این پرسش مجدد به ابتدای بحث باز میگردم، جایی که ویژگی اصلی شخصیت اقتدارطلب را ناتوانی او در عشق ورزی و خرد ورزی تعریف کردیم؛
در بررسی رهبر واقعی و وطن پرست واقعی و ارتباط بین رهبر و پیروان ما شاهد چه هستیم؟
عنصر خرد ورزی و عنصر عشق ورزی. اولا در این وضعیت پیروان اجازه مییابند فکر کنند، تامل کنند، انتخاب کنند، نقد کنند و آزادانه تصمیم بگیرند؛ پس خردورزی کرده اند و اگر نیروها با رهبرشان بمانند، عاشقانه به اهداف خود میرسند.
این وضعیت را مقایسه کنید با نوع ارتباط مسعود رجوی با پیروانش؛ کسانی که به هر دلیلی دیگر نمیتوانند یا نمی خواهند به همراهی با این گروه ادامه دهند، یا شکنجه میشوند، یا کشته میشوند و یا اگر بتوانند جان سالم به در برند، تهمت ها، نارواها و توطئه های بسیاری را از طرف این گروه متحمل میشوند (حملات MKO به روزنامه نگاران منتقد). برای فهم تفاوت بین یک رهبر واقعی، یک وطن پرست واقعی و یک دزد احساسات و راهزن عواطف، شاخص تنها عشق ورزی را فراهم میکند، او است که آزادی و استقلال را برای ملت اش به ارمغان میآورد، نه بیماری که خود از ترس تنهایی اش آزادی خود و پیروانش را انکار میکند.
در انتها از کلیه موسسات روانشناختی و جامعه شناسی آزادی خواه در اروپا و آمریکا که بدنبال تحقق اهداف انسان دوستانه هستند درخواست میکنم تا با حضور در بین نیروهای مجاهدین خلق در آلبانی، از نزدیک وضعیت این افراد را بررسی نمایند و ابعاد این مسئله بیشتر مورد تحقیقات علمی قرار گیرد.
نویسنده: علیرضا نیکنام
Wednesday, 4 December , 2024