در زندانهای مجاهدین روزهای سخت و طاقت فرسائی سپری می شد. در آن اطاق کوچک که بیش از 50 نفر جمع شده بودند، هوای بسیار کثیفی بود و هیچ تهویه ای هم نداشت. روزها حتی برای هواخوری هم بیرون نمی بردند و تمامی ساعات و روزها باید در آنجا می ماندیم و وقتی هم اعتراض می کردیم می گفتند خائنین مزدور حق شما بیشتر از اینهاست و . . .

توضیح:

در نوزدهم می سال ۲۰۰۵ برابر با ۲۹ اردیبهشت سال ۱۳۸۴ دیدبان حقوق بشر  سازمان ملل متحد گزارشی از وضعیت حقوق بشر در درون تشیکلات مجاهدین در سال ۱۳۷۳ تحت عنوان «خروج ممنوع»  ارائه داد. بر اساس این گزارش سازمان مجاهدین طی آن سال ها نارضیان سیاسی را در زندانهای داخلی محبوس نموده و بسیاری از آنها را مدتی بعد به عراقی ها تحویل داده است. دیدبان حقوق بشر مرگ دو نفر بنام های پرویز احمدی و قربانعلی ترابی بر اثر شکنجه در زندانهای رجوی را تائید کرده است.

آنچه ذیلا آورده می شود خاطرات دردناک آقای سعید باقری دربندی اهل شهرستان نقده از استان آذربایجن غربی، عضو پیشین مجاهدین از زندان های رجوی در قرارگاه اشرف در سال ۱۳۷۳ است که برای اولین بار در سه قسمت در دید مخاطبان قرار می گیرد.

قسمت اول:

وقتی که من وارد سازمان شدم در ذهنم نمی گنجید که سازمان زندان هم داشته باشد. چون سازمان را یک نیروی انقلابی می دانستم و با این باور هم وارد آن شدم.

روال کار در مجاهدین این است که در بدو ورود همه باید گذشته خود را نوشته و به سازمان بدهند. ولی هرگز فکر نمی کردم روزی سازمان بخواهد از این نوشته ها بر علیه خودم سواستفاده کند.

در نوشته هایم به اینکه مدتی عضو کتابخانه انجمن اسلامی دبیرستانی که در آن تحصیل می کردم بودم اشاره کرده بودم. و همین ابزاری برای سرکوب من شد.

من که سال ۷۰ وارد سازمان شدم جز چند مشکل تشکیلاتی که با نیروهای پائین داشتم، مشکل جدی دیگری با سازمان و مسئولین نداشتم.  البته این فقط در ظاهر قضیه بود و در باطن با خیلی از مسائل سازمان مشکل داشتم.

روز ۷ بهمن ماه سال ۷۳ ساعت ۷ بعد از ظهر بود که افسر عملیات محور ۷ به نام شاهرخ توکلی آمد و من را از آسایشگاه صدا کرد و گفت که برای ماموریت داخله انتخاب شده ای و بایستی الان همراه من بیائی من شوکه شده بودم چون چند روز قبل ابلاغیه ای آمده بود که همه باید آن را پر می کردند و من هم آن را پر کرده بودم که در رابطه با امکانات داخل کشور بود و من هیچ امکانی را ننوشته بودم ولی با این همه با شاهرخ رفتم. با ماشین رفتیم به محور ۹ که اکبر خسروی دوستی که از ایران با هم رفته بودیم در آنجا منتظر بود . او را هم برداشته و به ضلع شرق قرارگاه اشرف رفته و عبدالکریم ابراهیمی را هم از آنجا سوار کردیم که در طول مسیر از شاهرخ پرسیدم، انشاءالله که خیر است که دیدم شاهرخ شانه هایش را بالا انداخت و جوابی نداد  کمی نگران شدم،  تا اینکه به مجموعه C از مجموعه های اسکان رسیدیم. ما را به یکی از واحدهای آن بردند و به اطاقی که کف آن از زیراندازهای حصیری بود و چند تا صندلی در آن بود انداختند و در را از پشت بستند. مدتی بعد چند نفر دیگر هم آوردند از جمله عباس زمردی، محمدرضا پور مهدی و مرتضی. تقریبا تا ساعت ۱۱ آنجا ماندیم بعد یکی یکی صدا می کردند که وقتی نوبت من شد رفتم دیدم یک نفری از معاونت امنیت و ضد اطلاعات نشسته که با عصبانیت اسمم را پرسید گفتم: سعید. کاغذی دستش بود که آنرا برایم خواند. دیدم نوشته که تو را به جرم نفوذی در ارتش آزادیبخش ملی ایران برای کسب اطلاعات برای رژیم دستگیر و به بازداشتگاه منتقل می کنیم که من خندیدم و گفتم آقای فلانی خواب دیدید خیر باشد آنهم بعد از ۳ سال بودن در کنار شما.  داد زد جدی باش و برو رو به دیوار بایست که هنوز باورم نمی شد و میگفتم حتما شوخی می کنند و میخواهند من را چک بکنند و یا ماموریت داخل بفرستند ولی نمی خواهند من بفهمم کجا می روم . به هر حال رو به دیوار ایستادم که دیدم دو نفر به نامهای مختار و نریمان آمده با بستن چشمهایم و زدن دست بند از پشت یکی دو تا کشیده پشت گردنم زده و گفتند چرا پشت سرت را نگاه کردی که دیدم نه انگار قضیه جدی است. به هر حال من را به بیرون راهنمائی کرده و به یک لندکروز استیشن سوار کردند که از صداها فهمیدم اکبر و مرتضی هم کنارم هستند و یکی به نام مجید امینی که بعداً او را شناختم آنجا پشت سر ما نشسته بود و روی سر ما میزد که سرهایمان را پائین نگه داریم . لندکروز راه افتاد و از پیچ و خم های جاده فهمیدم که الان در کجای اشرف هستم و وقتی به آن محل رسیدیم فهمیدم که به بازداشتگاهی که در خیابان ۴۰۰ و کنار لشگر ۸۹ قدیم بود آمده ایم و ما را پیاده کردند و در یک راهروئی رو به دیوار نگه داشته بودند.  از صداهای پچ پچی که می شنیدم فهمیدم که تعدادی زن هم آنجا حضور دارند که بر این کار نظارت می کنند.  رئیس زندان عادل از آنجا میگذشت و از صدایش شنیدم که پشت سرم هست که به او گفتم «برادر» من شام نخورده ام و گرسنه هستم که صدای مجید امینی از کنار او آمد و گفت خفه شو.  بعد ما را به اطاقی بردند و چشم ها و دست بندم را باز کردند و دیدم مختار رو به رویم ایستاده و گفت لباس هایت را  عوض کن . تمامی لباس هایم را کندند و فقط یک شورت مانده بود و آن را هم با ددکتور چک کرد و لباس زندانی داد تا آن را بپوشم . آنوقت عادل آمد و باز من گفتم که شام نخورده ام که گفت ببریدش باز چشم هایم را بسته و از آنجا بیرون بردند و در همان راهروی قبلی به یکی از اطاقها برده و چشم هایم را باز کردند و انداختند آنجا و در را از پشت بستند که دیدم همان نفرات از جمله دوستم اکبر خسروی آنجاست که اکبر با نگرانی آمد و گفت که چه خبره برای چی ما را آوردند.  حتماً حکم اعدام هم برایمان صادر می کنند . که گفتم نگران نباش تا بفهمیم قضیه چی هست.

چند روزی به همین منوال گذشت.  وقتی با آدم حرف میزدند غیر از فحش چیز دیگری جواب نمی شنیدم چند روز بعد ما را به اطاق دیگری منتقل کردند که کمی بزرگتر بود. دیدم که ۶ نفر دیگر هم از جمله حمید امامی آنجا بودند. هر چی با خودمان تحلیل می کردیم که بالاخره چرا ما را به جرم نفوذی دستگیر کرده اند، به جائی نمی رسیدیم که در این مدت که تقریباً یک ماه اول خبری از بازجوئی نبود. بعد از گذشت یک ماه یکدفعه موج دستگیری ها آنچنان زیاد شد که در آن اطاقی که برای ۱۲ نفر جا به زور پیدا میشد بیش از ۵۰ نفر پر شده بود که جا حتی برای نشستن هم پیدا نمی کردیم.  یعنی روز عید فطر سال ۷۳ کسانی را که به آنجا می آوردند همه را کتک زده و با چشم و صورت کبود شده می آوردند و صدای کتک کاری و فریاد اینکه من نفوذی نیستم به شدت آزار میداد.  بعد از آن بازجوئی ها و شکنجه ها شروع شد ، اول حمید امامی که به لحاظ تشکیلاتی از ما بالاتر بود بردند. وقتی برگشت دو نفر که همان مختار و نریمان بودند زیر بغلهایش را گرفته و کشان کشان آوردند و وسط ما انداختند و رفتند. حمید را آنقدر زده بودند که از سر و صورت و پاهایش فقط خون جاری بود که همه آنجا بشدت ناراحت و عصبانی بودند.  بعد علیرضا حاتمی ، حسن یزدی و چند نفر دیگر را بردند و به همین صورت آنها را برگردانیدند. حسن یزدی را فقط و فقط به خاطر اینکه پسرخاله محمدرضا عدالتیان بود برده و آن بلا را سرش آوردند.

یک روز دیدیم صدای جیغ کشیدن و فریاد از قسمت حمام می آید،  آنجا فقط یک حمام و یک سرویس بهداشتی برای آن ۶۰ – ۵۰ نفر بود با سرعت همه جلوی آن جمع شدیم. درب از پشت بسته بود و یکی از بچه ها با لگد در را باز کرد دیدیم که حسن یزدی تشتی را پر از آب کرده و داخل آن ایستاده و سیم های برق تهویه را می خواست با دست گرفته و خودش را بکشد که بار اول او را زمین زده بود که برای بار دوم ما آنجا رسیدیم و نگذاشتیم و به او گفتم کار احمقانه ای نکن چون نباید که خودمان به خودمان آسیب برسانیم. دیدیم درب اطاق باز شد و مختار و نریمان آمدند و حسن یزدی را زیر مشت و لگد گرفتند و گفتند خودت به جهنم چرا امکانات را خراب میکنی و گفتند تهویه را درست نمی کنیم چون خودتان خراب کرده اید و حسن را هم با خودشان بیرون بردند و بعد از چند ساعت که آوردند دیگر حسن را نمیشد شناخت. حسن می گفت تحمل شکنجه های اینها را ندارم . همه به شدت عصبانی و ناراحت بودند ولی هیچ کاری نمی شد انجام داد و فقط خشم و نفرت نسبت به سازمان و شخص مسعود بیشتر و بیشتر می شد. هر شب صدای شکنجه و فریاد کشیدن آزارمان می داد. من تقریباً نزدیک یک ماه شبها تا صبح بیدار بودم و نمیتوانستم بخوابم. برای سرگرمی و گذرانیدن روزها از خمیر نان و برنج شطرنج درست کرده بودیم و با یکی دو تا از بچه ها تا صبح یا شطرنج بازی می کردم یا ساکت در جای خودم نشسته و در و دیوار را نگاه می کردم و آواز شبانه زندان که صدای جیغ کشیدن زندانیان و شکنجه شدن آنها بود خواب را از چشم هایم ربوده بود. هر روز انتظار نوبت خودم را می کشیدم که شعر شاملو را با خودم می خواندم که می گفت : بر مردگان خویش نظر می افکنیم با طرح خنده ای و نوبت خود را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای – از حمید می پرسیدم که آنجا چه کسانی بازجوئی می کنند. می گفت شاید باورت نشود ولی واقعیت دارد.  می گفت : حشمت ، فریدون ، سیامک و خیلی های دیگر که ما در مناسبات آنها را به عنوان برادر مسئول شناخته و می خواستیم از آنها روابط و مناسبات را یاد بگیریم که با این جملات فهمیدم عجب اشتباهی می کردم که به آنها اعتماد کرده و تمامی مسائلم را با آنها در میان می گذاشتم.

به هر حال روزهای سخت و طاقت فرسائی بود و در آن اطاق کوچک که بیش از ۵۰ نفر جمع شده بودند، هوای بسیار کثیفی بود و هیچ تهویه ای هم نداشت. روزها حتی برای هواخوری هم بیرون نمی بردند و تمامی ساعات و روزها باید در آنجا می ماندیم و وقتی هم اعتراض می کردیم می گفتند خائنین مزدور حق شما بیشتر از اینهاست ولی رحمت رهبری اجازه چنین کاری را نمی دهد. با خودم می گفتم درسته تازه رحمت رهبری اینه وای به غضب آن، با خودم رجوی را با استالین مقایسه می کردم و می گفتم که استالین هم در دوران دیکتاتوری خودش همه مخالفین را اعدام و شکنجه می کرد. مثلاً اگر شبانه هزار نفر را اعدام می کرد بین اینها حتماً ۲۰ – ۱۰ نفری هم از هوادارانش بودند ولی آنقدر تندرو بودند که به حرف هیچ کسی گوش نمی کردند و حالا رجوی از تجربه استالین در شکنجه و زندانی کردن نیروهای وفادارش استفاده می کند و به خیال خودش می خواهد نفوذی ها را پیدا بکند .در حالیکه همین کار را می توانست قبل از ورود افراد به پذیرش انجام دهد ولی با این کارها تنها نتیجه ای که می توانست بگیرد فقط تنفر و دور کردن نیروها از خودش و سازمان بود.  چطوری باید باور می کردیم که یک سوم از نیروهای سازمان نفوذی باشند. چه نفرات باسابقه و رده بالای سازمان و چه نیروهای پائین تر.  آیا چنین چیزی ممکن بود ؟ اگر چنین چیزی واقعیت داشت آنوقت رجوی می بایست درِ تشکیلات خودش را تخته کرده و به فکر چاره ی دیگری می بود.

بدین ترتیب شب عید فطر که تعداد زیادی را به زندان  آورده بودند بعد از گذشت مدت کوتاهی همه را بدون استثنا کتک کاری کرده و با سر و صورت خونین و چشم کبود شده به داخل اطاق انداختنه بودند. بنحویکه خیلی از این افراد حتی در بسیاری از عملیات داخله و مرزی نیز شرکت کرده بودند . . .

ادامه دارد.

  • نویسنده : سعید باقری دربندی
  • منبع خبر : سایت راه نو