محسن دیگر آن محسن قبلی نبود. پیراهن تنش را پاره کرده بودند و هر کس با گرفتن تکه پاره ای از پیراهنش او به سویی می کشید. صحنه هایی که انسان هرگز نظیر آنرا در جایی ندیده بود. او در حالیکه به زمین افتاده بود نفسش بسختی بالا می آمد گرمایی که در اثر هجوم وحشییانه سایر نفرات در سالن ایجاد شده بود خود کافی بود که نفس هر انسانی را بند بیاورد چه رسد به محسن که نفرات بالای سرش همچنان فریاد بر می آوردند و فحش و ناسزا بهش می گفتند.

توضیح:

مطلب زیر بخشی از خاطرات تلخ یکی از جداشدگان اخیر از تشکیلات مجاهدین در آلبانی است که نزدیک به ۳۰ سال از عمرش را در این گروه گذرانده است. وی بدلایل امنیتی از نام مستعار میثم استفاده کرده است.

سال ۱۳۷۴ بود. در آن زمان من در مرکز ۱۲ و در بخش پشتیبانی بودم.  رقیه عباسی فرمانده مرکز ما بود. محسن که از اعضای قدیمی سازمان  و در رده MO معاون ستاد بود، تازه از ستاد امنیت به این مرکز منتقل شده بود. او را قبلا می شناختم. تا یادم می آمد وی سالها بود که در ستاد امنیت مشغول بکار بود.  و از اینکه او را در مرکز ۱۲ می دیدم کمی برایم تعجب آور بود. او زیاد سرحال نبود.  و مشخص بود که مسئله دار است و به همین دلیل هم رده وی را گرفته و به این مرکز فرستاده بودند.

محسن در یگانهای رزمی سازماندهی شده بود.  هر روز در کارهای یدی همراه با نفرات پائین تر از خودش شرکت می کرد.  معمولا سازمان از مسئولین و نفرات قدیمی که مسئله دار شده و قصد جدایی داشتند این شکلی انتقام می گرفت.

بدتر از این زمانی بود که وی مجبور می شد در سطح نفرات پائین تر از خودش در عملیات جاری (تفتیش عقیده) شرکت کند. تا وقتی سوژه نشست شد بقیه نفرات حاضر در نشست علیه او انتقاد کرده و حتی فحش و ناسزا نیز بگویند تا بدین شکل شخصیت او را خرد کرده و او را از مسیری که نهایتا به جدایی از سازمان ختم می شود بازدارند.

مثل همیشه صبح ساعت ۵۳۰ بیدارباش را زدند. همه موظف بودند همان ساعت از خواب بیدار شوند. با تعجب دیدم محسن هنوز خوابیده است. محسن را می شناختم و قبلا باهم در یک ستاد بودیم لذا  سراغش رفتم گفتم محسن خواب ماندی گفت  برو من نمی یام. فهمیدم که موضوع چیست. او با حاضر نشدن در کار جمعی و در ادامه صبحگاه و برنامه روزانه پی همه چیز را به تن مالیده بود. و خوب می دانست که اینکار او با عواقب سخت و خطرناکی همراه است ولی بهرحال او راه خود را انتخاب کرده بود.

بدین ترتیب محسن آنروز را سرکار نرفت و به بهانه مریضی در آسایشگاه استراحت کرد. ولی این وضعیت برای مسئولین مجاهدین قابل تحمل نبود و از نظر تشکیلات بدین نوع بدآموزی برای سایر نفرات محسوب می شد.

او میدانست که عواقب سختی برایش در انتظار است. و خیلی زود او را سوژه نشست در عملیات جاری خواهند کرد. محسن از زمان بعد از انقلاب هوادار سازمان بود.  اغلب کارش در سیستم های ستادی بویژه ستاد امنیت بود. او اطلاعات زیادی در سیستم امنیت داشت و مسلما سازمان هم به راحتی نخواهد گذاشت که محسن از سازمان خارج شود. بنابراین تمام تلاش مسئولین وقت محسن این بود که هر طور شده او را در تشکیلات نگه دارند . کار محسن از تطمیع و دادن امتیاز گذشته بود و حال وی در مرحله ای قرار داشت که سازمان می خواست حداکثر فشار روحی و روانی را بوی بیاورد.

اگه روزی محسن در ستاد امنیت دنبال سوژه های نفوذی و بررسی پرونده نفرات جدیدالورود در سیسم پذیرش سازمان بود اکنون نوبت خود او بود که سوژه شود و سران سازمان از وی انتقال بگیرند.

تشکیلات مجاهدین بنوعی است که همه اعضای سازمان در لحظه هم زندان بان هستند و هم زندانی و این اوج استثمار و بهره کشی از انسانهاست است.

یعنی در نشست های عملیات جاری یک روز در کسوت سوژه باید انواع فحش ها و توهین ها را از بقیه بشنوی و روز دیگر در همان جلسه فحش و ناسزا به کسان دیگری که سوژه نشست هستند نثارشان کنی. مهم نیست حتما دلیلی داشته باشی بلکه مهم این است که مسئولین بدانند که  تو هم با هیچ کس پل نداری و حاضری برای رهبری سازمان حتی بقیه اعضای مجاهدین را فحش بدهی، شکنجه کنی و حتی اعدامش کنی و این بالاترین ارزش در تشکیلات فرقه ای مجاهدین بود که همه بلااستثنا باید پاس می داشتند.

بنابراین دستگاه سرکوب رجوی که خود مبدع آن بود بخوی کار می کرد. و همه اعضای سازمان تک به تک ابزاری بودند که باید در راستای اهداف این فرقه بکار گرفته می شدند.

چند روزی از این ماجرا گذشت. محسن سرکار نمی رفت. و دائم یا در سالن غذاخوری بود و یا در محوطه مقر گوشه ای می نشست. وقتی چنین شرایطی پیش می آمد . مشخص بود که مسئولین آن مقر یا مرکز برای کسب تکلیف به مقر بدیع زادگان جایی که رجوی در آنجا استقرار داشت می رفتند تا شخصا از وی خط و خطوط بگیرند که در مورد سوژه هایشان که اینبار قرعه به نام محسن افتاده بود چکار باید بکنند.

طی این مدت نیز محسن تحت نظر بود و بطور نامحسوس کنتزل می شد و اینو بقیه نفرات بخوی می دانستند لذا کسی جرات نداشت در چنین شرایطی نزد محسن رفته و با او صحبت کند.

ظهر گفتند امروز نشست عملیات جاری برادران در سالن غذاخوری است و همه باید شرکت کنند. مشخص بود که طرح رقیه عباسی که فرماندهی مرکز را بعهده داشت چیست. این نشستی بود که همه رده های تشکیلاتی در آن شرکت داشتند.

همه در سالن جمع شدند. تا اینکه بالاخره نشست شروع شد. رقیه عباسی بدون مقدمه وارد بحث شد و محسن را صدا زد و گفت بیا پشت میکروفن. محسن از جایش بلند نشد و از همانجا گفت من چیزی برای گفتن ندارم. همهمه در سالن شروع شد. معمولا در چنین شرایطی نفراتی بودند که خیلی زود شاخ و شانه کشیده و فضای نشست را ملتهب می کردند. چند نفری از جایشان بلند شده و به محسن اعتراض کردند که این چه برخوردی است. یالله بلند شو بلند شو . . .

رقیه عباسی هم همین را می خواست که جو ملتهب شده و همه بسوی محسن هجوم بیاورند. یکی دو نفر دست او را گرفته و از جایش بلند کردند. محسن هم با میلی تمام پشت میکروفون رفت.

در چنین جلسه هایی همه هوای خودشان را داشتند چون می دانستند اگر به سوژه حمله نکنند اعم از لفظی و یا یدی بعدا خر خودشان گرفته خواهد شد. و این بیرحمانه ترین روشی بود که رجوی می توانست همه را در تشکیلات به بند بکشده و کنترل کند.  همچنانکه گفتم همه اعضای سازمان هم زندانیان او بودند و هم زندانبانان او.

رقیه عباسی رو به محسن کرد و گفت تو انقلاب نکردی اگر انقلاب میکردی الان وضعیت تو اینطوری نبود. تو با پاسدارها هیچ فرقی نداری و . . . الان هم جمع شدیم تا وضعیت ترا تعیین تکلیف کنیم.

همین جملات کافی بود تا بیش از ۱۰۰ نفری که در سالن نشسته بودند همه بسوی او هجوم بیاورند و او را زیر بدترین فحش و ناسزا بگیرند.  یکی می گفت تو مزدوری، یکی دیگر می گفت تو داری کارت رژیم را بازی می کنی، یکی می گفت تو انقلاب نکردی و زن می خواهی، یکی می گفت فکر کردی به این راحتی می زاریم  تو از این قرارگاه بیرون بروی ترا می کشیم و . . .

بعدهم همگی یک صدا می گفتند گمشو . . .

بخاطر زهر چشم گرفتن از محسن، رقیه عباسی سالن را ترک کرد و اداره جلسه را باصطلاح به تعدادی از برادران مسئول سپرد تا حال محسن را جا بیاورند. اولین سیلی توسط یکی از نفرات پائین بر گوش محسن نواخته شد. و این شروعی بس ناجوانمردانه بود تا در تشکیلاتی  که شعارهای آزادی خواهانه رهبری آن گوش فلک را کرد میکرد از عضوی درمانده و گرفتار در بین بیش از ۱۰۰ نفر انتقام بگیرد.

رجوی می گفت همه باید انقلاب کنند. حتی یک نفر هم انقلاب نکرده نباید در بین شماها باشد.

تعادل محسن بهم خورد و لحظاتی سخت بر او مستولی گشت. تا محسن خودش را پیدا کند مشت ها و لگد های دیگری بودند که از هر گوشه و کنار به سوی محسن پرتاب شده و بر تن و جان محسن می نشست تا از  آنچه که حریم و ارزش های «رهبری» و انقلاب «خواهر مریم» خوانده می شد دفاع شود.

تنها چندین دقیقه  گذشت ولی محسن دیگر آن محسن قبلی نبود. پیراهن تنش را پاره کرده بودند و هر کس با گرفتن تکه پاره ای از پیراهنش او به سویی می کشید. صحنه هایی که انسان هرگز نظیر آنرا در جایی ندیده بود. او در حالیکه به زمین افتاده بود نفسش بسختی بالا می آمد گرمایی که در اثر هجوم وحشییانه سایر نفرات در سالن ایجاد شده بود خود کافی بود که نفس هر انسانی را بند بیاورد چه رسد به محسن که نفرات بالای سرش همچنان فریاد بر می آوردند و فحش و ناسزا بهش می گفتند.

در همین لحظه در باز شد و رقیه عباسی مجددا وارد سالن شد. نشانه این بود که همه باید جایش خود بنشینند تا وضعیت سوژه برآورد شود.

معمولا روش کار این شکلی بود که بعد از شوک اولیه فرصتی به سوژه داده می شد تا برود فکرهایش را بکند و جواب درست و حسابی برای جمع حاضر بیاورد. سواستفاده از اصطلاح  جمع نیز از دیگر شگردهای رجوی بود. او می گفت من کاره ای نیستم هرکس هر مشکلی دارد باید در جمع یگان خودش تعیین تکلیف کند. هر چه جمع گفت ما هم نظر او را قبول داریم.

بدین ترتیب او با رندی و فریبکاری تمام،  هرگونه مسئولیتی در رابطه با فشارهای روحی و روانی، شکنجه و حتی اعدام که در حق افراد خواهان جدایی روا میشد را از خود سلب می کرد.

رقیه عباسی روی صندلی خودش نشست. گفت همه بنشینید. دست هایی از بین جمع بلند شد تا اجازه صحبت بگیرند ولی رقیه عباسی اجازه نداد. وی گفت من کاری ندارم محسن باید خودش را با این جمع تعیین تکلیف کند. وی تلویحا می خواست بگوید  اگه سربراه نباشی مجددا این جمع حالت را خواهند گرفت.

رقیه عباسی گفت الان نشست را تعطیل می کنیم محسن هم باید برود وضعیت خود را بخواند و برای جلسه بعدی گزارش بیاورد. هر چند این جلسه بیشتر از یکساعت طول نکشید ولی رجوی با استفاده از جمع حاضر چنان بی رحمانه بر محسن تیغ کشید که آنسوی طاقت و باور  انسان بود. محسنی اکنون از نشست خارج می شد دیگر آن محسن یکساعت قبل نبود.  قیافه او بکلی تغییر کرده و صورتش ضمن اینکه باد کرده بود کبود هم بود. پیراهن تنش پاره شده و اندام هایش دیده می شود. موهای سرش بشدت ژولیده بود و تمام بدنش پر از عرق بود. صدای محسن کاملا گرفته بود. و نمی توانست صحبت کند.

امروز نوبت محسن بود که مشت و لگد دیگر اعضای سازمان را بخورد. خدا می دانست فردا نوبت چه کسی از این جمع فرا خواهد رسید. تا او نیز از دست کسان دیگری همان فحش ها را شنیده و کتک ها را بخورد.

صدای محسن هرگز از دیوارهای بلند اشرف بیرون نرفت و دنیا هرگز خبردار نشد چه بلایی بر سر آنانی که به رجوی نه گفتند گذشت.

بعد از این نشست او را در حالیکه برایش هیچ نای و نفسی نمانده بود و سرو صورتش خونی بود کشان کشان به بنگالی (کانکسی) در آنسوی مقر منتقل کردند تا برای بازگشت و یا ادامه راهی که در پیش گرفته است در قرنطینه کامل مانده و تصمیمش را  بگیرد. محسن تا مدتها دراین کانکس زندگی کرد. ولی پس از مدتی دیگر نه از محسن خبری شد و نه از جلسه و  نشست بعدی. و نه دیگر کسی جرات داشت سراغ او را از مسئولین و یا از کناردستی هایش  بگیرد. محسن محتوم به این سرنوشت بود. تا در مقر دیگر و در زمانی دیگر نوبت یکی دیگر از نگونبخت های فرقه رجوی برسد.

معمولا کسانی که این شکلی از مقرات قرارگاه اشرف  گم و گور می شدند، نهایتا سر از شکنجه گاههای نیروهای اطلاعاتی عراق و نهایتا زندان ابوغریب سر درمی آوردند تا به شکلی مطمئن سربه نیست شوند. بنظر میرسید سرنوشت محسن هم در چنین مسیری رقم خورده و فروغ زندگی اش در حال خاموش شدن بود.

  • نویسنده : میثم
  • منبع خبر : سایت راه نو