از آن روزهایی که فریاد می زد نشریه «مجاهد»، آخرین خبر، از آن روزهایی که شعارهای ضد امپرالیستی سر میداد و از آن روزهایی که در دانشگاهها از «اسلام انقلابی» سخن می گفت، و هر چیز دیگری که بود بیش از ۴۰ سال گذشت.
راهی که پایانش از همان ابتدا مشخص بود، میخواست دیده شود. اما رسوب فکری و شست و شوی ذهنی، حصاری بزرگ دورش کشیده بود. ۳۰ خرداد سال ۶۰ بود. آفتاب پنجه می کشید ، گفته بودند به کودک و پیر و جوان رحم نکنید و به هرکس می رسید بزنید باید ترس در وجود همه بیافتد وقتی نام سازمان را می شنوند.
در وسط خیابان از این سو به آن سو می دوید و عربده می کشید.
هر روز خانه عوض میکرد، آدرس مشخصی نداشت، زندگی مخفی و خانه تیمی، دیروز یک بقال را بخاطر اینکه ریش داشت ترور کرده بود و امروز صف نانوایی را به رگبار بسته بود.
و کارگری که با دوچرخه اش با دو نان بربری عازم خانه بود در خون غلطید.
دیگر نمیتوانست بماند باید می رفت تا بقول خودش برادر مسعود تنها نماند. عازم فرانسه شد و بعد راهی کشور عراق ، کشوریکه که با مردمش در جنگ بود. ولی او شروع کرد به تجارت با خون مردمش. مردمش را فروخت تا زندگی کند.
عباس داوری و مهدی ابریشم چی اطلاعات عملیات و گرای مناطق را برای موشکباران تقدیم بعثی ها می کردند تا فرزندان ایران در خون بغلطند تا صله صدام نصیبشان شود.
و خوشحال از این بود که میخواهد ایران را آزاد کند!
مرداد ۶۷ دستور حمله صادر شد. خط مستقیم را گرفت و آمد، پیش نماز اهل سنت یک مسجد را به رگبار بست. وارد بیمارستان کرند شد و تمام بیماران را قتل عام کرد، مرصاد اما بیدار بود. کاری کرد که رجوی دست از پا دراز تر به همان شهرک اشرف برگردد.
نقشه ترور، عملیات کور مشق شب و روزش شده بود، تا اینکه یک روز دستور آمد طلاق، و گفته شد از فردا همه خواهر و برادرید. زنش دیگر خواهرش بود و فرزند ۲ ساله اش را دیگر ندید.
رییس جمهور منتخبش را که در فرانسه بازداشت کردند با دو چشمش دیده بود که به رفیقش گفتند این ماده را به لباست بزن آتش نفوذ نمی کند و ما سریع خاموشت می کنیم اما هرچه او فریاد می زد کسی خاموشش نکرد.
عاطفه مرده بود، عشق و علاقه فقط برای مسعود و مریم آزاد بود. چند بار میخواست فرار کند اما دیده بود با هم اتاقی اش چه کردند پس فراموش کرد .
سالها گذشت تا مردم عراق دیگر تاب نداشتند تا هم پیماننان صدام خاکشان را غصب کنند.
از اشرف بیرونشان کردند بعد ریختند توی لیبرتی. حال امروز در تیرانا پایتخت آلبانی دوران سالمندی را می گذراند.
اسلحه را از دستش گرفته اند و به او لپ تابی دادند تا در فضای مجازی رگبار ببند به مردم کشور و برای خلق قهرمان ایران تحریم بخواهد تا پدر پیرش، سفره اش تنگ تر شود.
حتی دارو به دست خواهرش که سرطان داشت نرسد.
حال به آینده ای می اندیشد که تحولات آن تنها در مسیر بین اردوگاه دور افتاده از تیرانا تا قبرستان بیرون آن رقم می خورد.
مرگ تنها حادثه مهمی است که در زندگی او در سرای سالمندان تیرانا اتفاق خواهد افتاد.
- نویسنده : سحر نیامنش
- منبع خبر : سایت راه نو
Wednesday, 4 December , 2024