آری ای پدر آیا جمله خفت باری که وقتی شما را بعد از سالها می دیدم به من گفتید را یادت هست؟ به جای اینکه توضیح بدهی که چرا مرا طی این مدت تنها گذاشتی و رفتی و هیچ سراغی از من نگرفتی؟ گفتی چرا با انجمن نجات به اینجا آمدی؟ ولی هرگز پاسخ مرا ندادی وقتی که از تو پرسیدم تو در خاک دشمن چکار میکنی؟ و چرا به این حال و روز افتاده ای؟

وقتی چهره بی رمق، افسرده و بی تفاوت شما را دیدم. دنیا سرم چرخید. در وجود شما نه تنها هیچ احساس پدری و مادری نسبت به خودم ندیدیم. حتی ذره ای  احساس انسانیت نیز در وجودتان یافت نکردم که حداقل از این شرمنده باشید که چرا چنین سرنوشتی را برای من رقم زدید. 

توضیح: این یک داستان واقعی است. که توسط فرزند یکی از اعضای گروه تروریستی «مجاهدین» که هم اکنون در اسارت فرقه رجوی در آلبانی است به رشته تحریر درآمده است. پدر او وی را در دو سالگی ترک کرده است. در این مطلب به درخواست نگارنده از ذکر نام اصلی این فرد خودداری می کنیم.

داستان جدایی ها و ازهم پاشیدن خانواده ها توسط سران فرقه رجوی زیاد است. و این تنها گوشه از جنایات رجوی است که در اینجا به ذکر آن می پردازیم.

این مطلب توسط یکی از اعضای هیات تحریریه سایت راه نو – علی صدر ویراستاری شده  است.

دو ساله بودم که از نعمت وجود پدر و مادر بی بهره شدم. در آن ایام چندان متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده است. تنها حامی من مادر بزرگم بود که در کنار ایشان روزگار می گذراندم.

روزها خیلی سریع می گذشت و من بزرگتر و برزگتر می شدم. حال وقت آن رسیده بود که به مدرسه بروم.

ولی آنچه که وجود مرا آزار می داد و پاسخی برای آن نداشتم اینکه پدر و مادر من کیست و چرا در پیش من نیستند؟ آیا من خواهر و یا برادری هم دارم؟ اگر دارم آنها کجایند و . . .

دوران مدرسه من شروع شد. اما چه دوران بدی، لحظه لحظه آن برایم درد آور بود. سوالی که دوست نداشتم هیچ وقت از من پرسیده شود را دائم از من می پرسیدند و من جوابی برای آن نداشتم این بود که پدر تو کیست؟

در هنگام شیطنت در مدرسه بیشتر از این که فکرم به این باشد که چطور به ناظم مدرسه این شیطنت را توضیح بدم به این فکر می کردم اگر ناظم مدرسه بگوید با اولیا به مدرسه بیا چه جوابی باید بدم و یا سر کلاس وقتی معلم از دانش آموزان نام پدر و شغل شان را می پرسید من سرخ میشدم عرق می کردم و حالم خراب میشد. علاقه ای نداشتم دوستانم سر کلاس این موضوع را بفهمند که من پدر و مادر ندارم.

شرایط کاملا سختی بود. امیدوارم هیچ کودکی آنرا تجربه نکند. از جواب به معلم تفره میرفتم. سعی می کردم در آن لحظات به هر بهانه ای که شده از کلاس بیرون بروم و بعدا طور دیگری این مطلب را به معلم بفهمانم که من پدر و مادر ندارم.

شرایط  هرچند برایم سخت بود ولی ناچارا باید سپری می شد. کم کم بزرگ و بزرگتر می شدم  و بیشتر از هر زمان دیگری کمبود پدر و مادر را در وجودم احساس می کردم.

من یتیم بودم در حالی که پدر و مادر داشتم. ولی از دو سالگی آن ها را ندیدم . چهره هایشان از یادم رفته بود. عکس یا خاطره ای از آن ها نداشتم. بعدا فهمیدم نه تنها از داشتن پدر و مادر محروم هستم بلکه از داشتن خواهری که یکسال از من بزرگتر بود نیز محرومم.

بهتر است کمی روشن تر این موضوع را توضیح دهم. وقتی من دو سالم بود پدر و مادر و خواهر من به یکباره من را ترک کرده  و از کشور خارج می شوند.

آن دوران اوایل انقلاب بود. گروههای مختلف سیاسی از جمله کمونیست ها و اسلام گرایانی که حتی دولت انقلابی را نیز قبول نداشتند وارد فضای سیاسی کشور شدند.

این موج مانند فنری که بود که توسط رژیم شاه در خفگان و بگیر و ببند های آن دوران به هم فشرده شده بود که بعد از فروپاشی رژیم شاه به یکباره از هم باز شد.

بنابراین عده ای طرفدار کمونیست ها بودند و عده ای هم طرفدار «مجاهدین» شدند. بدون اینکه از عمق نیات پلید چنین گروههایی با خبر باشند.

در این میان پدر و مادر من نیز هوادار گروه تروریستی مجاهدین شدند.

آنها وعده می دادند که  مردم را از چنگال ظلم و نابرابری نجات خواهند داد.  اما همین مجاهدین  در دهه شصت و با اعلام جنگ مسلحانه بر علیه دولت انقلابی ، کشتار مردم را شروع کرد و ۱۷۰۰۰ شهید محصول ماجراجویی رهبر این گروه بود.

بله پدر و مادر من عضو «مجاهدین» بودند. گروهی که نه راه پیش داشت و نه راه پس. دیگر جایی در بین مردم نداشتند و باید فکری می کردند که از این بحران خارج شوند.

سران آنها خیلی زود صحنه را ترک و به خارج از کشور گریختند. به همین دلیل پدر و مادر من و سایر کسانی که با این گروه بودند نیز مجبور شدند از کشور خارج شوند.

لذا مرا که در آن زمان دو ساله بودم تنها گذاشته و خودشان از کشور رفتند. به امید اینکه به زودی برمی گردند. اما این امید واهی بود. آنها در کشور دشمن یعنی عراق ساکن شدند در آن روزها که عراق شهرهای ایران را بمباران می کرد و جوانان این خاک را می کشت پدر و مادر من با انها هم صدا می شوند و متاسفانه به عمد یا اجبار در جنایات بی شمار این گروه همراه می شوند.

هرچه فکر می کنم می بینم خاک این کشور و جوانان این کشور، خانواده ها هیچ اهمیتی برای مجاهدین نداشت. چون اگر داشت باید در قدم اول به فکر فرزندشان می بودند که او را در اوج معصومیت ترک کردند. بنابراین نه تنها به فکر فرزندشان نبودند بلکه هیچ وقت از او خبری هم نگرفتند.

مشکلات من بعد از دوران کودکی بیشتر نیز شد. من در یک شهر کوچک از استان آذربایجان غربی به نام سلماس زندگی می کردم. شهری که همه همدیگر را می شناختند. من دیگر تحمل این همه سنگینی نگاه ها را نداشتم. به من به عنوان یک فرد معمولی از اعضای جامعه نگریسته نمی شد و دائم باید ننگ پدر و مادرم را به دوش می کشیدم.

در سن ۱۳ سالگی که یک نوجوان معمولی باید به گشت و گذار ، تفریح و تحصیل مشغول باشد، من کارگری می کردم. باید پولی برای خودم در می آوردم تا امورات زندگی ام بگذرد.

وقتی دانشجو بودم صبح تا ظهر در یک شرکت عمرانی که کارش ساخت سد بود کارگری می کردم و بعد از ظهرها نیز تا ۱۱ شب در دانشگاه درس می خواندم. وقتی همه در ساعت ۱۲ شب خواب بودند من تازه باید در سرما منتظر میشدم تا شاید بعد از سه یا چهار ساعت ماشین گیرم بیاید تا به خوابگاه کارگرها بروم تا استراخت کنم.

این زندگی بود که پدر و مادرم برای من ساخته بودند. پدر و مادری که ادعا داشتند می خواهند کشور را بسازند، این چنین زندگی مرا و دیگران را نابود کرده بودند. زندگی نکبت باری که برایم مثل جهنم بود. این دور از انصاف و انسانیت است. آنها هرگز بویی از انسانیت نبرده اند. تشکیلات «مجاهدین» حتی حس پدری و مادری را نیز در وجود پدر و مادر من کشته بود.  آنان شایسته این بوده و هستند که تروریست نامیده شوند.

آهای پدر یادت هست که سال ها پیش بعد از سقوط صدام به قرارگاه اشرف آمدم تا بعد از چندین سال دوری شما را ببینم، با چه امید و آرزوهایی آمده بودم.  

ولی وقتی چهره بی رمق، افسرده و بی تفاوت شما را دیدم. دنیا سرم چرخید. در وجود شما نه تنها هیچ احساس پدری و مادری نسبت به خودم ندیدیم. حتی ذره ای  احساس انسانیت نیز در وجودتان یافت نکردم که حداقل از این شرمنده باشید که چرا چنین سرنوشتی را برای من رقم زدید. 

آری ای پدر  آیا جمله خفت باری که وقتی شما را بعد از سالها می دیدم به من گفتید را یادت هست؟ به جای اینکه توضیح بدهی که چرا مرا طی این مدت تنها گذاشتی و رفتی و هیچ سراغی از من نگرفتی؟  گفتی چرا با انجمن نجات به اینجا آمدی؟ ولی هرگز پاسخ مرا ندادی وقتی که از تو پرسیدم تو در خاک دشمن چکار میکنی؟ و چرا به این حال و روز افتاده ای؟

چرا در جبهه های جنگ همراه با نیروهای عراقی سربازان کشورمان که تنها گناهشان دفاع از خاک میهن بود را کشتید؟ اما تنها پاسخ تو سکوت بود! چون از نگاهت می فهمیدم که دست تو هم به خون آلوده است.

در این ملاقات من حتی روی مادرم را هم ندیدم. حتی تلفنی هم نتوانستم با وی صحبت کنم. نه احساسی، نه انسانیتی. نه پدری نه فرزندی و نه خواهری. این همان ارمغان شومی است که فرقه رجوی نصیب تان کرده است. پوچی و خیانت.

آری خواهرم را برای اولین بار می دیدم نه حسی میان ما بود و نه شناختی، مثل غریبه ها همدیگر را برای لحظاتی کوتاه نگاه کردیم. و همین بس. و ملاقات تمام شد. این حاصل بعد از چهل سال دوری بود.

ایکاش هرگز به عراق نمی آمدم و ترا ملاقات نمی کردم. ایکاش به همان شکل سابق در هاله از ابهام در ذهنم می ماندی.

آنچه حاصل من از این ملاقات بود کوله باری از درد و غم و اندوهی که با خودم به ایران آوردم. آری پدر من یک تروریست است.