تا قیامت در کفِ خاکی که نقش پای اوست
دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد!
همیشه به دوستانم که برادر بزرگتر داشتند غبطه میخوردم، از وقتی که خودم را شناختم آرزو داشتم برادری بزرگتر از خودم میداشتم، آرزویی که محقق نشد… در آن سالهای دههی پنجاه که من و سه خواهرم پا به عرصهی وجود گذاشتیم داشتن چند دختر چندان مقبول نبود، پدر و مادرم هرگز، هرگز و هرگز بهخاطر داشتن چهار دختر ناشکر نبودند و هرگز برای ما از عشق و محبت چیزی کم نگذاشتند اما ما فرزند زمان خویش هستیم و پدر و مادر من هم در آن پارادایم جنسیتزده نفس میکشیدند و مثل خیلی از خانوادهها در آرزوی داشتن فرزند پسری بودند.
دیگران با زخمِ زبان و پرسشهای کشندهشان مادرم را آزار میدادند و او ناچار و طبق باورهای غالب زمانهی خود متوسل به پیر و پیغمبر شده بود، نذر کرده بود، خدا به او پسری ببخشد تا نامش را رضا بگذارد و به پابوس حضرت رضا ببرد و موهایش را آنجا بتراشد، سال ۱۳۵۹ من نوجوانی ۱۳ ساله بودم با آرزوهایی بزرگ… مادرم باردار بود و ما منتظر نوزادی دیگر، و بالاخره دوشنبه ششم مرداد ۱۳۵۹ در نیمهی ماه رمضان و روز تولد امام مجتبی برادر عزیز دردانهام رضا متولد شد.
شادی کل خانواده را در بر گرفته بود اما من خوشحال نبودم… نه اینکه چون برادر را دوست نداشتم، بلکه چون با خود محاسبه میکردم که وقتی برادرم ۲۰ ساله بشود و بخواهد ازدواج کند من ۳۳ ساله خواهم بود…
روزگار نوجوانی روزگار غریبی است… انسان تصور زیبایی از مسن شدن و پیر شدن ندارد و در آن ایام تصور میکردم وقتی ۳۳ ساله بشوم دیگر پیر شدهام، این فکر که در پیری به خواستگاری برای برادر دردانهام بروم مرا میآزرد… اما نمیدانستم روزگار چه بازیهایی برای برادرم و برادرانم و برای من و خواهرهایم در آستین دارد…
افسوس که آن روزگارِ خوش، زود گذشت و زمان سپری شد… خداوند دو برادر دیگر هم بهمن و خواهرهایم داد و ما یک خانوادهی شاد بودیم و شاکر… وضع مالی بدی نداشتیم و آرزوهای کودکی و نوجوانی اندکمان چندان دور از دسترس نبودند که برآورده نشوند… روزگار گذشت و رضای زیبای من قد کشید و رشید شد…
شد برادری خواستی و نجیب و با غیرت و دلسوز… برادرهای من فقط برادر نبودند انگار فرزندانم بودند و من خواهر بزرگ و عاشق….
مرداد ۱۳۸۱ شد و با کیکی کوچک ما هفت خواهر و برادر تولد ۲۲ سالگی رضا را جشن گرفتیم، غافل از اینکه این آخرین جشن تولد اوست که او را عاشقانه در بین خود گرفتهایم… نمیدانستیم دشمنی پلید، بیشرف، خائن به ملت و وطن در کمین ربودن جوانان رعنای این مرز و بوم است… اصلا چنین دشمنی فراموش شده بود، تصور میکردیم نیست و نابود شدهاند… غافل بودیم و بهناگاه تاراج شدیم… جگرگوشهام را ربودند و آرزوهایم نقش برآب شد… هستیام بر باد رفت و رضا رفت…
در آن سالها درِ باغسبزی را نشان دادهبودند بهجوانها… چندتن از جوانهای فامیل رفتند… اغلب به انگلیس… این سودا بهجان رضا هم افتاده بود… و روزی چشم گشودیم که بیاطلاع ما به ترکیه رفت، رفت که آیندهی بهتری بسازد… رفت که بهزعمِ خود کمکحالِ پدر باشد اما رفتن همان و نرسیدن همان… رفتن همان و صید شدن توسط فرقهی رجوی همان…
اکنون قریب به ۱۹ سال است که در فراق و چشمانتظاری میسوزیم…. من پیر شدهام و بهزودی در آبان ماه ۵۳ ساله میشوم اما هنوز برای رضا جانم به خواستگاری نرفتهام… پدر و مادرم پیر و فرتوت و شکسته شدهاند و در حسرت دیدار پسر بزرگشان روز را به شب میرسانند و شبهای تاریک را به امید صبح روشن وصال میگذرانند و رضا نیستش… در بین جوانهای فامیل غائب است… در عروسی و عزا نیستش… همسنهای او ازدواج کردهاند و خانه و زندگی دارند و رضا برادر رشید و زیبای من اینجا نیست….
من در خودم فرو رفتهام و روز و شب با خودم و در درون خودم واگویه دارم… این فراق مرا پیر کرد و موهایم را سپید… کاش باد صبا زمزمههای شبو روزم و واگویههای درونم را بهگوش او برساند و بگوید رضا جان آمنه دیگر خسته است،خواهرهایت منتظرند، پدر و مادر پیرت چشمانتظارند دیگر وقت آمدن است… باز گرد و ما را ازین فراق کشنده نجات بده…. کاش آرزوهایم را بر محمل بال ملائک بنشانم و به آستان کبریایی خدای مهربان برسانم تا دیگر اجابتشان کند که دیگر برایم صبر و شکیبی نمانده است.
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاکِ کوی تو باشم
بهوقت صبحِ قیامت که سر زِ خاک برآرم
به گفتوگوی تو خیزم به جستوجوی تو باشم
- نویسنده : ماه منیر ایرانپور
Wednesday, 4 December , 2024