روایت یک شهروند آلبانیایی، از اردوگاه سازمان مجاهدین
بزرگترین خانه سالمندان جهان کجاست ؟
به سرعت کت و شلوارم و کفش هایی که دیشب برقشان انداخته بودم را پوشیدم و راه افتادم؛ قرار بود از اردوگاه یک گروه مخالف حکومت ایران بازدید داشته باشیم. عده ای از افراد این گروه درون شهر به دنبالمان آمدند تا ما را همراهی کنند. آنها زبان انگلیسی را نسبتا خوب صحبت می کردند اما گاهی به خاطر کهولت سن برخی واژه ها و عبارت ها را فراموش می کردند.
بهرحال با آنها راه افتادیم و پس از خروج از شهر به محوطه ای تقریبا کشاورزی در حاشیه شهر تیرانا رسیدیم
. . . ماشین ها از کنار چند سوله و ساختمان نوساز گذشتند و بغل یک سالن اجتماعات متوقف شدند. گروه ما مورد استقبال چند نفر از مسئولین گروه ایرانی قرار گرفت و برای پذیرایی به داخل سالنی راهنمایی شدیم. من هم پشت سر آنها وارد سالن شدم . اولین نگاهم که به حضار افتاد کمی متعجب شدم . جمعیت حاضر زنان و مردانی بودند که لباس های مرتبی به تن داشتند اما میانگین سنی آنها ۶۰ تا ۷۰ سال بود. من به وضوح می توانستم چین و چروک صورت ها ، سرهای بی مو ، شانه های افتاده ، کمرهای قوز کرده ، سمعک های در گوش و عینک های روی چشمشان را ببینم . خصوصا وقتی می خندیدند دندان های ریخته بعضی شان حسابی جلب توجه می کرد.
. . . هنوز ساخت و ساز در جریان بود ولی هرچه چشم چرخاندم نه کودکی دیدم نه نوجوانی نه دختری نه پسری ! از همراهم که در واقع مراقب من بود با اشاره و کلمات شکسته بسته پرسیدم بچه های کوچک و دختران زیبا کجا هستند ؟ او هم با اشاره و کلمات شکسته بسته به من گفت : ما بچه نداریم و همه اینجا مجرد هستیم ما تصمیم گرفتیم زنان را از مردان جدا کنیم و تولید مثل نداشته باشیم تا بهتر مبارزه کنیم!
چین و چروک صورتشان بیش از هر چیز دیگری خودنمایی می کرد . سرصحبت را بایکی از این پیرزن ها باز کردم و با زبان اشاره و نفرهمراه و کمک بقیه افراد ازش پرسیدم : خانواده ات کجا هستند؟ چون فکر می کرد ما هم مثل خودش گوشمان سنگین شده با صدای بلندی جواب داد: من و همسرم ۴۰ سال قبل تنها فرزندم را با یک تاکسی به درب خانه پدرم در تهران فرستادیم و گفتیم به عراق می رویم و زود برمی گردیم.
. . . پرسیدم با خانواده ات تماس دارید؟ تلفن می زنید ؟ به ملاقات شما می آیند؟ سری تکان داد و با همان صدای بلند گفت ما با هیچ کس و هیچ کجا ارتباطی نداریم . هیچ اصلا ً .
در مسیر بازگشت، برداشت خودم را از آنچه که در کمپ تیرانا دیده بودم و اوضاع اسفبار ۲۵۰۰ نفر از ساکنین آن به همراهانم گفتم و همچنین گفتم که به نظر من آنجا به تنها چیزی که شباهت دارد خانه سالمندان است. خانه سالمندانی که شاید بتوان آن را بزرگترین خانه سالمندان جهان نامید. من اگر بتوانم حتما نماینده گینس را برای ثبت جهانی به این جا می فرستم.
یکی از همراهانم حرف های من را گوش کرد و گفت : اینکه ما اینجا می آییم و دل این پیرمردها و پیرزن ها را شاد می کنیم کار بدی است ؟! تو فکر می کنی پول هایی که برای اینها خرج می شود برای مبارزه کردن اینهاست ؟! نه صرفا برای زنده نگه داشتنشان است. ببین ! اینجا یک تبعیدگاه دورافتاده است !
Friday, 20 September , 2024